«مذهب مولوی» (604-672ق) همواره محل اختلاف نظر و کشمکش بوده است. صوفیان شیعه سعی بلیغی داشتند که مولوی را شیعه امامی معرفی کنند و ادله تسنن او را حاکی از «تقیه» میدانند اما مخالفین، کثرت و اتقان ادله و شواهد تسنن مولوی را نافی هرگونه اختلاف نظر عنوان کرده و بر همین اساس، تقیه را منتفی میدانند.
فهرست
معرفی اجمالی
جلالالدین محمد بلخی (۶۰۴ق–۶۷۲ق) مشهور به مولوی و ملای رومی، شاعری فارسیگوی بوده و در دوران حیات به القاب «خداوندگار» و «مولانا» نامیده میشد. زبان مادری وی فارسی بوده و بیشتر آثار مولوی به زبان فارسی سروده شده است.
وی در بلخ زاده شد. پدر او مشهور به « بهاءالدین ولد» و «سلطانالعلما» (۶۲۸ق)، از بزرگان صوفیه عصر خود بود. وی در ۶۱۰ق همزمان با یورش چنگیز، از بلخ کوچ کرد و به شام رفت و مدتی در آنجا ماندگار شد. سپس به قونیه رهسپار گردید و تا اواخر عمر در همانجا ماندگار شد. در سالهای بعد از ۶۱۷ق بهاءالدین ولد و خانوادهاش به آناتولی مرکزی رسیدند. لقب «رومیِ» جلالالدین از اینجاست. مولانا در ۱۹ سالگی با گوهرخاتون ازدواج کرد. پدرش سلطانالعلما در حدود سال ۶۲۸ق در قونیه جان سپرد. در آن هنگام مولانا ۲۳ سال داشت.
مولانا در ۳۷ سالگی عالم و فقیه دوران خود بود تا اینکه شمس تبریزی در ۶۴۲ق نزد وی رفت و مولانا چنان شیفتهٔ او شد که درس و وعظ را کنار گذاشت و به شعر و ترانه و دف و سماع مشغول شد و از آن زمان طبع در شعریش شکوفا گردید. پس از ناپدید شدن شمس، صلاحالدین زرکوب (۶۵۷ق) جای خالی شمس را پر کرد و مولانا تا ۱۰ سال با او انس داشت.
حسام الدین چلبی (۶۸۳ق) از مریدان مولانا بود. خانواده او اصالتاً اهل ارومیه بودند که به قونیه مهاجرت کرده بودند و مولانا او را در مقدمه مثنوی، اورموی خوانده است. مولانا که ۱۰ سال نیز همنشین حسامالدین چلبی بود، به سفارش وی مثنوی معنوی را در قونیه نوشت.
بهاءالدین محمد معروف به سلطان وَلَد (۷۱۲ق) فرزند بزرگ مولوی و جانشین و خلیفهٔ او در طریقت مولویه است. مولانا، پس از مدتها بیماری در ۶۷۲ق (۶۵۲ش) درگذشت.
مولانا در ترکیه به عنوان یک قدیس و مقرب شناخته میشود. طریقت مولویه در ترکیه پیروان بسیاری دارد چنانکه جامی گفته است، «مولوی با آنکه پیامبر نیست، اما صاحب کتاب است». اولو عارف چلبی (۷۱۹ق) پسر سلطان ولد (۷۱۲ق) و نوهٔ مولانا بود که کوشید تا در دشمنی با اهل تشرع فعالیت کند و مولویه را به عنوان طریقتی عرفانی جدای از شریعت اسلامی سازمان دهد. مولویان معتقدند زیارت مقبرهٔ مولانا که «کعبه العشاق» نامیده میشود نیمی از ثواب حج را دارد.
مثنوی معنوی مهمترین اثر مولوی است. در رتبه بعد، غزلیات و « دیوان شمس تبریزی» (یا دیوان کبیر) قرار دارند. رباعیات مولانا بخشی از دیوان اوست. فیه ما فیه، مجالس سبعه و مکتوبات، آثار منثور مولوی میباشند.
گونه شناسی آراء
سه قول درباره مذهب مولوی مطرح است:
شیعه اثنی عشری: عده معدودی از معاصرین، این قول را مطرح کردهاند و چنانچه گفته خواهد شد، نظر صحیحی نیست.
غیر شیعه: بخش زیادی از کسانی که مولوی را شیعه نمیدانند، او را یک سنی (حنفی) دانستهاند.
بعضی دیگر با پذیرش سنی بودن مولوی، او را فراتر از مذاهب و باورهای رسمی مسلمین معرفی میکنند.
این قول، مشهور بوده و نظر صحیحی است که این نوشتار به دنبال بررسی شواهد آن میباشد.
بررسی اقوال مختلف
قریب به اتفاق مولوی پژوهان نامی و نویسندگان صاحب نام، مذهب مولوی را «حنفی» دانستهاند.[1]فتوحی، محمود، تعامل مولانا جلال الدین بلخی با نهادهای سیاسی قدرت در قونیه، فصلنامه زبان و ادبیات فارسی، سال … ادامه پاورقی چنانچه احمد افلاکی در «مناقب العارفین» موارد زیادی را نقل میکند.[2]افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ج2، ص759.
مورخین نیز به این موضوع تصریح کردهاند. به عنوان نمونه خیرالدین زرکلی در «الاعلام»[3]زرکلی، خیرالدین، الاعلام، ج7، ص30. و عنایت الله ابلاغ،[4]ابلاغ، عنایت الله، مولانا جلال الدین میان صوفیه و علمای کلام، ص268. به تسنن مولوی تصریح دارند. عبدالقادر القرشی تمام عالمان سنی حنفی زمان خودش در قرن هشتم را جمعآوری کرده است و نام مولوی را نیز در زمره همان عالمان آورده است.[5]القرشی الحنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیه، ج2، ص124. قاسم بن قطلوبغا در قرن نهم نیز جلال الدین مولوی را از علمای «سنی حنفی» آورده است.[6]ابن قطلوبغا، قاسم، تاج الترجام، ص246؛ همایی، جلال الدین، تفسیر مثنوی مولوی، مقدمه، ص61: «مولانا تا پیش از دیدار … ادامه پاورقی
برخی دیگر، مولوی را اهل اجتهاد و فراتر از چارچوبهای مرسوم مذاهب اربعه فقهی دانستهاند.[7]همایی، جلال الدین، مولوی نامه، ج1، ص39 و 392.
اما شیعه دانستن مولوی، امر غریبی است که در دوران متاخر و نزد افراد کم اطلاع شایع شده است.[8]«علامه طباطبایی در پاسخ سوالی درباره دین مولوی میگوید: «ادله شیعه بودن و تسنن را با هم دارد» [پارسا، … ادامه پاورقی زیرا کسی که کمترین اطلاع و تورقی در کتب مولوی داشته باشد، تردیدی در تسنن او نمیکند.[9]چنانچه قادر فاضلی از مثنوی پژوهان شیفته مولوی تصریح دارد که مولوی، سنی مذهب بوده است و مینویسد: «نه … ادامه پاورقی چه اینکه هم در کتب مولوی و هم در تذکرههای معتبر، تصریح به مذهب حنفی مولوی وجود دارد. به عنوان نمونه، افلاکی آورده است:
« چلبی خلیفه الحق ارموی بود و شافعی مذهب بود، روزی در بندگی مولانا سر نهاد و گفت میخواهم که بعد الیوم اقتدا به مذهب امام اعظم ابوحنیفه میکنم از آنک خداوندگار ما حنفی مذهب است» مولانا فرمود «نی نی، صواب آنست که در مذهب خود باشی و آن را نگاه داری امّا در طریقه ما بروی و مردم را بر جادّه عشق ما ارشاد کنی.»[10]افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ج2، ص759.
شواهد تسنن مولوی
در ادامه به دلائل و شواهد این موضوع اشاره میشود:
محل زندگی
مولوی در شام زندگی میکرد و منطقه شام، محل خلافت و حکومت بنیامیه بوده و از کهنترین مراکز تجمع و زندگانی اهل سنت است و در عصر مولوی نیز غالب ساکنین شام، سنی مذهب و حنفی بودند.[11]گولپینارلی، عبدالباقی، مولوی نامه: مولوی چه میگوید؟، ج1، ص38.
«سعید نفیسی» در مقدمه بر رساله سپهسالار، اساسا علت انتخاب مقصد شام در هجرت پدر مولوی را حنفی بودن مردم آن منطقه میداند و میگوید:
«طریقه مولوی از آغاز تا کنون همواره پیرو اصول حنفی بوده است و اینکه سلطان العلماء بهاء الدین ولد پدر مولانا جلال الدین از بلخ و خوارزم بیرون آمده و ناگزیر شده است خراسان را ترک کند و به آسیای صغیر رود، به واسطه آن است که در آن زمان شافعیان و مخصوصا صوفیان شافعی در خراسان و خوارزم نفوذ بسیار داشته و مخالفت ایشان کسی را ممکن نبوده است.»[12]سپهسالار، فریدون، زندگینامه مولانا جلال الدین مولوی، ج1، ص350.
خانواده و اجداد
طبق قول مشهور، نَسبَ مولوی به خلیفه اول اهل سنت یعنی ابوبکر بن ابی قحافه میرسد.[13]گولپینارلی، عبدالباقی، مولانا جلال الدین، متن کتاب، ص73؛ سلطان ولد نیز در این زمینه سروده است: لقبش بُد بهاء … ادامه پاورقی اجداد مولوی همگی از بزرگان و مشایخ شناخته شده «احناف» بودند و بعد از مولوی نیز، اولاد او که به «خاندان چلپی» شهره هستند، همگی از شخصیتهای شناخته شده احناف هستند.[14]موسوی مطلق، سیدعباس، قبول اهل دل، ص46. حال چگونه امکان دارد در این خاندان بزرگ، فقط یک نفر آن هم مولوی شیعه شده باشد؟
پدر مولوی یعنی «حسین بن احمد خطیبی» (بهاء الدین ولد) (۶۲۸ق) از علما و فقهای احناف بود.[15]عباسی داکانی، پرویز، شمس من و خدای من، ص51 و 119. مادر احمد خطیبی، »فردوس خاتون» دختر «شمسالائمه ابوبکر محمد بن احمد بن ابی سهل» یا «سهل سرخسی» است که از اکابر علماء حنفیه قرن پنجم بود.[16]قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه، ج2، ص28-29.
پسر مولوی یعنی « سلطان ولد» (۷۱۲ق) نه تنها از بزرگان احناف بود بلکه شخصیتی شیعهستیز داشته است. فرزند مولوی تلاش زیادی داشت که «سلطان محمد خدابنده» در اثر روشنگریهای علامه حلی، مذهب شیعه را اختیار نکند:
«به حضرت سلطان ولد فرزند مولوی خبر داده بودند که سلطان خربنده را روافض چنان اغوا کردند که رافضی شده و سَبّ صحابی کرام میکند، بلکه جماعتی را فرستاده است تا در وقت فرصت، نقبی بزنند و جسم پاک صدّیق اکبر را از جنب صدّیق اعظمش بیرون آورند و خطبای ممالک روم را منع کردند از اینکه بر منبر، نام مبارک صحابی را یاد کنند، همانا که حضرت ولد را از سَر غیرت باطن، تغیّر عظیم ظاهر گشته، شورها فرمود تا تمامت یاران گریستند و غریو از نهاد شهریان برخاست.»[17]افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ج2، ص858.
منظور افلاکی از روافض، علامه حلی (رحمهاللهعلیه) و منظورش از «سلطان خربنده»، «الجایتو سلطان محمد خدابنده» است که به دست علامه حلی (رحمهاللهعلیه) شیعه شد. [18]مجلسی، محمدتقی، روضه المتقین، ج9، ص30. لذا افلاکی از روی کینه او را خربنده خطاب و تصریح کرده که فرزند مولوی کمر همت به دشمنی با او بسته بود.
محل تحصیل
گویند «مولوی به اشارت «برهان الدین ترمذی» (۶۳۷ق) دو سال «به جانب شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید و کمال خود را با کملیت رساند و گویند سفر اولش آن بود» و در مدرسه «حلاویه»[19]و بنا بر کتیبهای که دارد، در شوال 543، ابوالقاسم محمود بن زنگی بن آقسنقر ناصر امیرالمؤمنین به دستیاری … ادامه پاورقی حلب 7 سال تحصیل کرد.[20]سپهسالار، فریدون، زندگینامه مولانا جلال الدین مولوی، ج1، ص328.
مدرسه حلاویه در حلب سوریه، از مدارس معتبر و بزرگ «حنفیان» بود که ریاست آن بر عهده حنفیان و کتبی که تدریس میشد عمدتاً بر پایه فقه حنفی بود.[21]فتوحی، محمود، تعامل مولانا جلال الدین بلخی با نهادهای سیاسی قدرت در قونیه، فصلنامه زبان و ادبیات فارسی، سال … ادامه پاورقی
درس و تحصیلات
تحصیلات دینی مولوی بر محور آثار احناف و کتابهای مهم آنها مثل «هدایه فی الفروع[22]کتاب است در فقه به روش حنفیان، تالیف «برهانالدین علی بن ابیبکر مرغینانی حنفی» (متوفی 592) و این کتاب مطمح … ادامه پاورقی» بود مولوی پیش از ملاقات با شمس تبریزی، اهل محراب و منبر و درس بود و بر اساس فقه حنفی، فتوا صادر میکرد.[23]ابن قطلوبغا، قاسم، تاج الترجام، ص246؛ همایی، جلال الدین، مولوی نامه، ج1، ص39؛ زرینکوب، عبدالحسین، سرّ نی، ج1، … ادامه پاورقی
چنانچه در کتاب « فیه ما فیه» در پاسخ به سوالی، مطابق نظر ابوحنیفه پاسخ داده است.[24]مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص83.
اساتید و شاگردان
غالب اساتید و شاگردان مولوی، پیرو مذاهب اهل سنت بودند.
از مصاحبان و شاگردان میتوان به موارد ذیل اشاره نمود:
- صلاح الدین زرکوب (۶۵۷ق): زرکوب از مهمترین مصاحبان مولوی بود، به گونهای که در وصف او بیش از 70 غزل با مقطع و نام «صلاح الدین» سروده است. زرکوب اگرچه بیسواد بود اما از مذهب حنفی تبعیت داشت.
- حسام الدین چلپی(۶۸۳ق): حسام الدین حدود 15 سال با مولوی مصاحبت داشت. او شافعی مذهب بود و این موضوع به صراحت در مناقب العارفین آمده است.[25]افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ج2، ص759.
از استاید او میتوان به موارد ذیل اشاره نمود:
- بهاء الدین ولد (۶۲۸ق): مهمترین استاد مولوی، پدرش بهاء الدین ولد است که مدت 20 سال شاگردی او را میکرد و دانستیم که او حنفی مذهب بود، چنانچه از سرتاسر کتاب معارف او چنین بر میآید.[26]عباسی داکانی، پرویز، شمس من و خدای من، ص51 و 119.
- برهان الدین محقق ترمذی (۶۳۷ق): که شاگرد پدر مولانا و از احناف بود.
- شمس تبریزی (۶۴۵ق): که شافعی مذهب بود.[27]شمس میگوید: «آخر فقیه بودم، تنبیه و غیر آن را خواندم.»، کتاب «التنبیه فی فروع الشافعیه» یکی از مهمترین … ادامه پاورقی
فتاوی و آموزههای فقهی
مولوی یک مفتی حنفی بود و در آثار خود هنگامی که قصد اشاره به مباحث فقهی و احکام عملی اسلام را دارد، کاملا مطابق نظر اهل سنت و حنفیها و بعضا شافعیها سخن میگوید. حتی ضرب المثلها و شاهدمثالهای او نیز مطابق مذهب احناف است:
درسشان آشوب و چرخ و زلزله****نی زیاداتست و باب سلسله[28]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص453.
«زیادات»، نام کتابی است از مصنّفات محمد بن حسن شیبانی در فقه حنفی و «باب سلسله»، کنایه از بحث تسلسل که به علم کلام تعلق دارد یا عبارت از حفظ سلاسل میباشد.[29]حاصل معنی آنکه، در پیش عشّاق سخن از وجد و حال است، نه از قیل و قال فقه کتابی و از کلام. یا از سلسله پیری و مریدی … ادامه پاورقی
وضوی اهل سنت
در وضو گرفتن پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، به شستن پا تصریح دارد درحالی که شیعیان امامیه پا را مسح میکنند:
خواست آبی و وضو را تازه کرد****دست و رو را شست او ز آن آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد رای****موزه را بربود یک موزه ربای[30]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص430.
یا میگوید:
مستمع او قایل او بیاحتجاب****زانکه الاذنان من راس ای مُثاب
استخوان و باد روپوش است و بس****در دو عالم غیرِ یزدان نیست کس[31]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص855.
مضمون این بیت، موافق این حدیث است که «الاذنان من الراس» یعنی دو گوش از جمله سر است؛ چنانچه سر از شنیدن حرف و صوت بیاثر است، همچنین گوش از آن شنیدن بیاثر است، چرا که شنونده آن حرف و صوت، ذات یزدان است و بس، چشم و گوش بهانه است و بس، که غیر از یزدان در هر دو عالم، کسی نیست؛ و این حدیث را فقها برای مشروعیت مسبّح اذنین[32]مسبّح اذنین: کسی که در وضو دو گوش را نیز با همان آبی که سر را میشوید، لمس میکند و میشوید. این عمل بنا … ادامه پاورقی آوردهاند.
عدم قبول شهادت عبد
نمونه دیگر، موضوع شهادت عبد است. اغلب علمای اهل سنت قائل به عدم قبول شهادت بنده هستند و مولوی میگوید:
از غرض حُرّم گواهی حر شنو****که گواهی بندگان نه ارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را****نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه****برنسنجد شرع ایشان را به کاه[33]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص152.
اصطلاح کرم الله وجهه
یکی از شواهد سنی بودن اشخاص، استفاده از اصطلاح «کرم الله وجهه» برای امیرالمومنین علی (علیهالسّلام) است. مولوی در کتاب «مکتوبات» از اصطلاح «کرم الله وجهه» برای حضرت علی (علیهالسّلام) استفاده میکند.[34]مولوی، جلال الدین، مکتوبات، نامه 46، ص51.
تجمیع صلاه
یکی دیگر از شواهد سنی بودن اشخاص، عدم جمع بین نمازهای یومیه است. اگرچه در فقه شیعه، میتوان نمازهای یومیه را در پنج نوبت خواند لکن این موضوع بین شیعیان مرسوم نیست. مولوی در گزارشش به یکی از حاکمان روزگار خود اعتراف میکند که روزانه پنج نوبت نماز میخواند.[35]مولوی، جلال الدین، مکتوبات، نامه130، ص136.
آب قلیل و کثیر
آب کثیر، آبی است که هم پاک است و هم پاک کننده، به علاوه این خصوصیت که به ملاقات نجاست و پلیدیها پلید نمیشود مگر آنکه طعم و رنگ و بوی آن در اثر آمیزش با پلیدیها تغییر یافته باشد.
در تحدید (یعنی تعیین) مقدار آب کثیر که به اصطلاح معمول شیعه امامیه آن را «آب کر» میگویند، بین فقهای شیعه و سنی اختلاف نظر است. به عقیده شیعه امامیه آب کر یا آب کثیر برحسب مساحت، مقدار مکعبی است که هریک از اضلاع آن سه وجب و نیم موافق وجب متوسط باشد که مساحت آن جمعا 42 وجب و ثُمن (یعنی یک هشتم) وجب است و اگر «وجب» یا یک «دست» 25 سانتیمتر حساب شود، تخمینا ضلع مکعب، 88 سانتیمتر میشود و برحسب وزن، 1200 رطل عراقی است.
مولوی در مجلد دوم مثنوی معنوی وقتی درباره تهمت بستن بر اولیاء و اهل حق سخن میگوید، به بحث آب کثیر اشاره داشته و طبق نظر اهل سنت فتوا میدهد:
این چنین بهتان منه بر اهل حق****کاین خیال تست برگردان ورق
این نباشد ور بود ای مرغ خاک****بحر قلزم را ز مرداری چه باک
نیست دون القلتین و حوض خرد****که تواند قطرهایش از کار برد[36]همایی، جلال الدین، مولوی نامه: مولوی چه میگوید؟، ج1، ص65.
جلال الدین همایی مینویسد:
«توجه میکنید که مقدار آب کثیر را که از ملاقات پلیدیها، پلید نمیگردد موافق مذهب شافعی یعنی «قلتین» گفته، نه مطابق مذهب حنفی، و اهل حق را به آب کثیر تشبیه کرده است که در اثر برخورد پلیدیها پلید نمیشوند.»[37]همایی، جلال الدین، مولوی نامه: مولوی چه میگوید؟، ج1، ص65.
نص و قیاس
این مبحث یکی از مسائل معروف اصول فقه است که میگوید در موردی که نص یعنی تصریح قرآن یا سنت (یعنی احادیث ماثوره) در کار باشد، نمیتوان به رای و قیاس متوسل شد و حکم فقهی را به وسیله قیاس و عقل عرفی معلوم کرد.
مولوی کشف و شهود عرفانی و وحی قدسی روحانی را به «نص»، و فکر، و دلیل عقول جزئی را به «قیاس» تشبیه میکند و میگوید در جایی که وحی روح قدسی در کار باشد، اندیشههای عقول جزئی، معزول و بیکار است و به احکام عقلی و دلایل علمی نباید اعتماد کرد و آن را مبنای عمل قرار داد، همان گونه که هرگاه نص در کار باشد، فقیه مجتهد به فکر قیاس نمیافتد و به قیاس عمل نمیکند:
مجتهد هرگه که باشد نص شناس****اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتی****از قیاس آنجا نماید عبرتی
نص، وحی روح قدسی دان یقین****وان قیاس عقل جزوی تحت این[38]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص443.
عمل به قیاس، موافق فقه مذهب اهل سنت است و شیعیان امامیه قیاس در فقه را باطل میدانند.
عدم تقید به مذهب
باید دانست که مولوی اگرچه از احناف و سنی مذهب بود، اما طبق مبنای عرفانی صلح کل و وحدت وجود، همه مذاهب را جلوه گاه حقیقت میدانست و چنین وانمود میکرد که مذهب مهم نیست بلکه سلوک و طریقت اهمیت دارد. در اشعار مولوی به کرات بر عدم تقید و ترجیح مذاهب بر همدیگر تاکید شده است:
مذهب عاشق ز مذهبها جداست****عاشقان را مذهب و ملت خداست[39]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص825.
مولوی حقیقت را نسبی میدانست و میگفت اختلاف ادیان و مذاهب، عین حقیقت است اما هرکدام از پیروان ادیان، بخشی از حقیقت را دارند. نقل است که همواره میگفت: «من با هفتاد و سه مذهب یکیام». چنین نقل است:
«مولانا سراج الدین قونوی صاحب صدر و بزرگ وقت بوده اما با خدمت مولوی خوش نبوده. پیش وی تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکیام. چون صاحب غرض بود، خواست که مولانا را برنجاند و بیحرمتی کند. یکی را از نزدیکان خود که دانشمندی بزرگ بود، بفرستاد که بر سر جمع از مولانا بپرس که تو چنین گفتهای؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان. آن کس بیامد و برملا سؤال کرد که شما چنین گفتهاید که من با هفتاد و سه ملت یکیام؟ گفت: گفتهام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد. مولانا بخندید و گفت: با این نیز که تو میگویی هم یکیام.»[40]جامی، عبدالرحمن، نفحات الانس، ص461.
در نگاه مولوی، اختلاف مذاهب و انسانها، در ظاهر ماجراست و در باطن و عوالم غیبی، همه چیز متحد و یکسان و واحد است، لذا عرفا که اهل باطنگرایی هستند، همه چیز را به چشم یکسان و بلامرجح میبینند:
اختلاف خلق از نام اوفتاد****چون به معنی رفت آرام اوفتاد[41]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص297.
مولوی داستانهای معروفی در موضوع پلورالیسم دارد از جمله داستان اوزوم، عنب و انگور[42]مولوی، جلال الدین، مثنوی معنوی، ص297: چار کس را داد مردی یک درم****آن یکی گفت این به انگوری دهم آن یکی دیگر عرب بُد … ادامه پاورقی و داستان پیل و کوران،[43]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص353: پیل اندر خانهای تاریک بود****عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم … ادامه پاورقی در داستان اوزوم و عنب، نوعی پلورلیسم دینی و تکثرگرایی و صلح کل را به جان مخاطب نفوذ و رسوخ میدهد و به او یاد میدهد تمام ادیان و مذاهب، حقیقت واحدی را فریاد میزنند و اختلافها صرفا در ظاهر و شکل و قالب است که اهمیت چندانی ندارد.
آموزهها و مبانی کلامی و اعتقادی
مذهب کلامی
بسیاری از نویسندگان و مولوی پژوهان، مذهب کلامی مولوی را اشعری دانستهاند چه اینکه اولا مکتب تصوف نزدیکترین قرابت فکری را به اشاعره دارد و ثانیا مولوی در کتابهای خود آرائی را اظهار کرده که رأی اشاعره است مانند نفی علت و غرض از کارهای خداوند:
کار بیعلت مبرا از علل****مستقر و مستمر است از ازل[44]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص718.
اشاعره، خدا را خالق تمام افعال میدانند[45]شریف جرجانی، علی بن محمد، شرح المواقف، ج4، ص123. و مولوی نیز میگوید: «پس علی الاطلاق دانستیم که خالق افعال، حق است نه بنده.»[46]مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص221.
اشاعره قرآن را قدیم میدانند و مولوی نیز در مکتوباتش قرآن را قدیم دانسته است[47]مولوی، جلال الدین، مکتوبات، نامه28، ص33. جلال الدین همایی مینویسد: «درباره مذهب و عقیده مولوی گفتهاند که سنی حنفی مذهب اشعری مسلک بود.»[48]همایی، جلال الدین، مولوی نامه: مولوی چه میگوید؟، ج1، ص39.
ولایت نوعیه و قطبیت
یکی از مقوّمات اصلی مذهب تشیع، امامت و ولایت 12 امام است، به گونهای که هرکس این عقیده را نداشته باشد، شیعه امامیه نامیده نمیشود، اما مولوی دیدگاه شیعه را قبول ندارد و معتقد است تا روز قیامت، هرکس از هر نسلی، میتواند به مقام ولایت برسد و این مقام منحصر در 12 نفر نیست:
پس به هر دوری ولیّی قائم است****آزمایش تا قیامت دائم است
پس امام حی قائم آن ولیست****خواه از نسل عمر خواه از علیست
مهدی و هادی وِیَست ای راهجو****هم نهان و هم نشسته پیش رو[نیازمند منبع]
تقدیس و عدالت صحابه
اهل سنت تمام صحابه را محترم و مقدس میشمارند و برای صیانت از این افراد، مبنایی را تحت عنوان «عدالت صحابه» وضع کردهاند. مولوی مانند سایر اهل سنت، تمام صحابه را عادل و راه رسیدن به سعادت را چنگ زدن به آنها میدانست:
گفت پیغمبر که اصحابی نجوم****رهروان را شمع و شیطان را رجوم
مقتبس شو زود چون یابی نجوم****گفت پیغمبر که اصحابی نجوم[49]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص147.
تحریف حدیث سفینه
«حدیث سفینه» از متواتر حدیثیِ شیعه و سنی است که رسول الله صلی الله علیه واله میفرمایند: «اهل بیت من مانند سفینه و کشتی نجات هستند که اگر بدان متمسک شوید نجات پیدا میکنید». اما مولوی و برخی از متعصبین اهل سنت، این حدیث را تحریف میکنند و صحابه را جایگزین اهل بیت میکند:
ما و اصحابیم چون کشتی نوح****هر که دست اندر زند یابد فتوح
ماه میگوید که اصحابی نجوم****للسری قدوه و للطاغی رجوم
هادی راهست یار اندر قدوم****مصطفی زین گفت اصحابی نجوم[50]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص513.
مذمت شیعیان
مولوی شیعیان را با عنوان موهنِ «رافضی» خطاب میکند و میگوید اگر عُمر را عادل ندانید، لاجرم باید حجّاج سفاک را عادل بدانید:
گر رافضیی باشد از داد علی در ده****ور ز آنک بود سنی از عدل عُمر برگو
هر که عدل عُمرش ننمود دست****پیش او حجّاج خونی عادلست
عهد عُمر آن امیر مؤمنان****داد دزدی را به جلاد و عوان
ای مرا تو مصطفی من چو عُمر****از برای خدمتت بندم کمر[51]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص816.
در جای دیگر میگوید:
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند****چون نشاید بر جهود انجیل خواند
کی توان با شیعه گفتن از عُمر****کی توان بربط زدن در پیش کر[52]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص428.
مولوی بر خلاف روایات اهل سنت، مدعی میشود که امیرمومنان (علیهالسّلام) و عُمر با یکدیگر رابطهای دوستانه داشتهاند و اختلافی در کار نبوده است:
رافضی انگشت در دندان گرفت****هم علی و هم عُمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه****بلک خود در یک کمر آمیختند[نیازمند منبع]
مولوی در جای دیگر، شیعیان را خارج شدگان از دین مینامد و بر مضامین فوق تاکید میکند:
گفتن همه جنگ آورد، در بوی و در رنگ آورد****چون رافضی جنگ افکنَد، هر دم علی را با عُمر[53]ﻣﻮﻟﻮی، جلال الدین، ﺩیوﺍﻥ ﺷﻤﺲ، ﻏﺰﻟیاﺕ، ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۱۱۷۲.
بر رافضی چگونه ز بنی قحافه لافم****بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم[54]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص614.
مذمت باورها و آموزههای شیعی
یکی دیگر از شواهد سنی بودن مولوی، مذمت و تقبیح برخی از آموزههای مهم شیعی مثل عزاداری و گریه بر سیدالشهدا (علیهالسّلام) است. مولوی مانند سایر صوفیان، روز عاشورا را روز شادی میداند و شیعیان را که در این روز عزاداری میکنند، جاهل و خفته خطاب میکند:
روز عاشورا همه اهل حلب****باب انطاکیه اندر تا به شب
پس عزا بر خود کنید ای خفتگان****ز انکه بد مرگی است این خواب گران[55]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص847.
طبق برخی نسخههای مثنوی معنوی، مولوی به سیدالشهداء نیز جسارت میکند و میگوید:
کورکورانه مرو در کربلا****تا نیفتی چون حسین اندر بلا
که نسخه بدل آن چنین است:
هین مدو گستاخ در دشت بلا****هین مرو کورانه اندر کربلا[56]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص334.
توهین به علمای شیعه و امام زمان
در منابع تاریخی و کتب شیعه بیان شده است که از جانب امام زمان عجلالله فرجه نامهای در لعن و ارتداد برخی مدعیان دروغین نیابت، از جمله حسبن بن منصور حلاج صادر شد و نائب خاص ایشان یعنی «حسین بن روح» به کشتن او فتوا داد. مولوی فتوا دهندگان به کشتن حلاج را غدار معرفی میکند و «انا الحق» گفتن حلاج را نور میداند:
چون قلم در دست غداری بود****لاجرم منصور بر داری بود
بود انا الحق در لب منصور نور****بود انا الله در لب فرعون زور
آن انا منصور رحمت شد یقین****آن انا فرعون لعنت شد ببین[57]مولوی، جلال الدین، مثنوی معنوی، ص212.
کافر دانستن حضرت ابوطالب
مولوی در شش دفتر مثنوی، در مبحث جبر و اختیار سخن رانده است، از جمله در دفتر ششم در بیان اینکه تسلیم به جذب حق، بیلطف ماسبق ممکن نیست و دو شاخه اختیار، مانع اجتنابناپذیر این تسلیم است، برای نمونه حضرت ابوطالب را به عنوان مثال عینی این حکم ذکر میکند و به کفر ایشان حکم میکند. این درحالی است که عدم اشاره مولوی به ابوسفیان – در هیچ جای این منظومه 26هزار بیتی – و فقدان هرگونه طعنی نسبت به او – با وجود آنهمه سابقه خباثت و تباهی – چنان نامعمول به نظر میرسد که حتی برخی صاحبنظران شیفته مولوی را نیز به حیرت واداشته است.[58]زرینکوب، عبدالحسین، سرّ نی، ج1، ص456؛ زرینکوب، عبدالحسین، بحر در کوزه، شماره 4.
ابیات مولوی در این رابطه چنین است:
خود یکی بو طالب آن عم رسول****مینمودش شنعهۀ عربان مهول
گفتش ای عم یک شهادت تو بگو****تا کنم با حق خصومت بهر تو
لیک گر بودیش لطف ما سبق****کی بدی این بد دلی با جذب حق[59]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص824.
مذمت شیعیان سبزوار
شهر سبزوار از دیرباز مرکز زندگانی و تجمع شیعیان امامیه بوده است و تشیع سبزوار، یکی از ضرب المثلهای معروف تاریخ است. اما مولوی نگاه کاملا منفی به سبزوار و مردم آنجا دارد. در داستان مولوی، شیعیان سبزوار نماد افراد دنیا زده، فاسد العقیده و مکار هستند و یک سنی به نام «ابوبکر» نماد اقطاب و اولیای خداوند است.
مولوی داستانی خیالی تحت عنوان: «حکایت محمد خوارزمشاه که شهر سبزوار که همه رافضی باشند به جنگ بگرفت، امان جان خواستند، گفت آنگه امان دهم که از این شهر پیش من به هدیه ابوبکر نامی بیارید» ساخته و پرداخته میکند که در آن سلطان به مردم سبزوار که همگی شیعه بودند، امر میکند که برای رهایی از مرگ باید ابوبکر نامی را پیش من بیاورید. مردم هم با جستجو و فحص فراوان، مردی ضعیف و نزار را مییابند که ابوبکر نام داشت و از وی درخواست میکنند که همراه آنها نزد شاه برود و در نهایت، مردم سبزوار به برکت آن ابوبکر، امان مییابند.[60]مولوی، جلال الدین، مثنوی، دفتر پنجم، بیت845
در نظر مولوی، سبزوار کنایه از ویرانکده دنیاست، چرا که مردمان آن، شیعی مذهب و «قومی رذیل»[61]دل همی خواهد از این قوم رذیل.اند و آن مرد ضعیف که ابوبکر نام داشت نماد قطب عالم و مردان حقی است کـه در میان اهل دنیا (شیعیان) و دشمنکده سبزوار، گرفتار و اسیر افتاده، مظلوم و ضایع شدهاند و قدرشان نامعلوم است. و البته امان یافتن سبزواریان شیعی و بقای عالم به واسطه ابوبکر است.
او ابوبکر را قطب عالم، صاحب وصال، واسطه فیض حق و انسان کاملی میداند که در سبزوار دنیا جایی برای او نیست. این ابوبکر، اتصالی با عالم بالا دارد که در کلام نگنجد و قابل وصف نیست.
دشمنی شیعیان با اهل دل و اقطاب عالم نیز میراثی به جا مانده از روز الست است و آنها تاب دیدن انسان کامل و اولیای الهی را ندارند و اگر هم با نرمی برخورد نمایند، از روی مکر و نفاق است. همین مضمون را نیز مولوی در جایی دیگر بدون پوشش و بدون استفاده از نماد و… بدان تصریح کرده و همانگونه که پیشتر اشاره شد، شیعیان را به کرانی تشبیه نموده که تاب شنیدن فضائل عمر بن خطاب را ندارند.
تفصیل حکایت اهل سبزوار چنین است:
تنگشان آورد لشکرهای او****اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان****حلقهمان در گوش کن وابخش جان…
گفت نرهانید از من جان خویش****تا نیاریدم ابوبکری به پیش
تا مرا بوبکر نام از شهرتان****هدیه نارید ای رمیده امتان…
منهیان انگیختند از چپ و راست****کاندر این ویرانه بوبکری کجاست
بعد سه روز و سه شب که شتافتند****یک ابوبکری نزاری یافتند
خفته بود او در یکی کنجی خراب****چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان ترا طالب شدهست****کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدی یا مقدمی****خود به راه خود به مقصد رفتمی
اندر این دشمنکده کی ماندمی****سوی شهر دوستان میراندمی
سبزوار است این جهان و مرد حق****اندر اینجا ضایع است و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل****دل همیخواهد از این قوم رذیل…
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان****اندر او آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزهها را دل مگو****سبزوار اندر ابوبکری مجو
بی از او ندهد کسی را حق نوال****شمهای گفتم من از صاحب وصال
موهبت را بر کف دستش نهد****و ز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریای کل را اتصال****هست بیچون و چگونه و بر کمال
اتصالی که نگنجد در کلام****گفتنش تکلیف باشد و السلام
آن دلی آور که قطب عالم اوست****جان جان جان جان آدم اوست
تو بگردی روزها در سبزوار****آن چنان دل را نیابی زاعتبار
گویی آن دل زین جهان پنهان بود****ز انکه ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنی آن دل از روز الست ****سبزوار طبع را میراثی است
ز انکه او باز است و دنیا شهر زاغ****دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمی نفاقی میکند****ز استمالت ارتفاقی میکند
ز انکه این زاغ خس مردار جو****صد هزاران مکر دارد تو به تو
آن که زرق او خوش آید مر تو را****آن ولی توست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست****پیش طبع تو ولی است و نبی است
رو هوا بگذار تا بویت شود****و آن مشام خوش عبر جویت شود
از هوارانی دماغت فاسد است****مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
جهل مولوی به مذهب تشیع
اشعار و ابیات مولوی درباره مذهب تشیع نشان میدهد او اطلاع چندانی از این مذهب نداشته است. عبدالحسین زرین کوب در کتاب «سرّ نی»، در فصل مقالات و دلالات، پیرامون آشنایی مولوی با عقائد و آراء مذهب موجود در جغرافیای اسلام، این موضوع را خاطر نشان کرده است:
«عجیب نیست که از آراء و مقالات فرقههایی مثل شیعه و خوارج که در محیط زندگی و اندیشگی او نقش بارزی نداشتهاند جز به ندرت یاد نکند و آنچه از آنها میگوید نیز حاکی از آشنایی دقیقی با مبادی و عقاید آنها نباشد. در واقع راجع به این دو فرقه که از اقدم مذاهب و فرق اسلامی بودهاند آنچه مولانا ذکر میکند مجمل و مبهم و حاکی از عدم آشنایی عمیق است.»[62]زرینکوب، عبدالحسین، سرّ نی، ج1، ص455.
ایشان در ادامه با تاکید بیشتری بیان میدارد که مولوی با عقائد شیعیان امامیه اساسا آشنایی درستی نداشته است:
«در باب شیعه امامیّه هرچند به تعصّب آنها بر ضدّ ابوبکر و عمر، و اینکه فیالمثل شیعه سبزوار، ابوبکر نام را در شهر خویش راه نمیدهند و اهل شهر کاش (کاشان) به آنکس که عمر نام داشته باشد هرگز یک لب نان هم نمیفروشند اشارت دارد و از رسم تعزیت روز عاشورا در نزد شیعه حلب با تعریض یاد میکند، در سراسر مثنوی هیچ نشانی از آشنایی درست با عقاید و مقالات قوم، مشهود نیست.»[63]زرینکوب، عبدالحسین، سر نی، ج1، ص455.
مدح خلفا و بزرگانِ اهل سنت
مولوی در تمام آثار و کتب خود، بعد از رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم، شیخین (ابوبکر و عمر) را برترین، کاملترین و عالمترین انسانهای روی زمین دانسته است و ستایشها و تقدیسهایی که از آنها دارد، به مرز غلو و گزافه گویی میرسد و آنها را صاحب مقام عصمت و علم غیب و… دانسته، طوری که حتی عامه اهل سنت چنین باوری درباره شیخین ندارند. به گونهای که میتوان گفت، شخصیت خلفای راشدین در کتاب مثنوی مولوی، هیچ نسبت و ارتباطی با شخصیت تاریخی و واقعی آنها ندارد.
مولوی تا جایی پیش رفته است که حتی فضائل و مناقب اهل بیت و امیرالمومنین علی (علیهمالسّلام) را برای شیخین جعل میکند.
ابوبکر
مولوی در کتاب مثنوی، حدود 11 بار از ابوبکر سخن به میان آورده و مطالبی را در مدح و منقبت او بیان کرده است. در برخی موارد به اشارهای تلویحی بسنده میکند مانند:
در شب تعریس، پیش آن نو عروس****یافت جان پاک ایشان، دست بوس[64]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص82.
اهل سنت، همراهی ابوبکر با پیامبر در غار را فضیلتی بزرگ و کرامتی ممتاز برای ابوبکر میدانند و مولوی نیز به عنوان یک شاعر سنی مذهب، در اشعار فراوانی، به این موضوع اشاره کرده و بر آن تاکید میکند و این همراهی را نشانه فناء ابوبکر در ذات پیامبر میدانند.
قرص آفتاب
از دید او ابوبکر همچون آفتابی بود که بر جهانیان پرتوافکنی میکرد:
دید صدیقش بگفت ای آفتاب****نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب[65]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص98.
این شعر اشارهای است به قصهای که «عمران بن حسین» روایت میکند و سند روایت حاضر را میتوان در صحیح بخاری یافت.[66]بخاری، محمد بن اسماعیل صحیح بخاری، ج2، ص140.
یار غار
از نظر او ابوبکر یار غار دل و عشق رسول خدا بود:
چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق****دو نام بود و یکی جان، دو یار غار چه باشد
عاشقانی که باخبر میرند****پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند****لاجرم شیوه دگر میرند
نفس رسول خدا
طبق نصوص فراوانی، ذیل آیه مباهله (آیه 61 آل عمران)، امیرالمومنین علیه السلام، نفس و جان پیغمبر معرفی شده است، اما مولوی علاوه بر مدح فراوان ابوبکر، این فضیلت را نیز برای ابوبکر جعل میکند:
چشم احمد بر ابوبکری زده****او ز یک تصدیق صدیق آمده
چون ابوبکر آیت توفیق شد****با چنان شه صاحب و صدیق شد
مر ابوبکر تقی را گو ببین****شد زصدیقی امیرالمحشرین
اندر این نشات نگر صدیق را****تا به حشر افزون کنی تصدیق را[67]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص845.
در نگاه مولوی، تمام صفات نیک اخلاقی رسول خدا صلی الله علیه واله، در ابوبکر و عُمر تجلی یافته است:
و انک اخلاق مصطفی جویند****چون ابوبکر و چون عمر میرند[68]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص391.
فانی در پیامبر
از دید او ابوبکر فانی در ذات رسول خدا بود:
در وحدت مشتاقی، ما جمله یکی باشیم****اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری****زیرا که دوی باشد، غاری من و غاری تو[69]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص815.
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری****هرکس هنری دارد و هرکس کاری
مائیم و خیال یار و این گوشه دل****چون احمد و بوبکر به گوشه غاری[70]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص1493.
فداکاری برای پیامبر
در جای دیگر حکایتی در منقبت ابوبکر یاد میکند که در «طبقات ابن سعد» آمده است[71]ابن سعد، محمد، طبقات، ج3، ص165.
تن فدای خار میکرد آن بلال****خواجهاش میزد برای گوشمال
که چرا تو یاد احمد میکنی****بندهی بد منکر دین منی
میزد اندر آفتابش او به خار****او احد میگفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف بر میگذشت****آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پر عنا****ز آن احد مییافت بوی آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد****کز جهودان خفیه میدار اعتقاد
عالم السر است پنهان دار کام****گفت کردم توبه پیشت ای همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت****آن طرف از بهر کاری میبرفت[72]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص851.
اسوه عارفان
ابوبکر، الگو و اسوه تصوف و عرفان است:
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته****افکنده عقل و عافیت واندر بلا آویخته
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان****کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده****صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری****و آن صرفهجو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده****وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته[73]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص236.
صدیق اکبر
در نگاه مولوی، ابوبکر، صدیق اکبر است و از القابی مرتبط با صفت صدیقیت برای ابوبکر یاد شده است:
ای بر سر بازاری دستار چنان کرده****رو با دگران کرده ما را نگران کرده
با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری****کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده
زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد****جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده[74]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص869.
مظهر اقتدا به پیامبر
مولوی در داستانی که به گفته فروزانفر،[75]فروزانفر، بدیع الزمان، احادیث و قصص مثنوی، ص166 و 243. در هیچ منبعی نیامده، ابوبکر را نماد تصدیق و اقتدا به رسول خدا (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) دانسته و ابوجهل را نمونه انکار و مخالفت با پیامبر (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) بر شمرده است.
حاضران گفتند این صدرالوری****راستگو گفتی دو ضدگو را چرا؟
گفت من آیینهام مصقول دست****تُرک و هندو در من آن بیند که هست[76]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص98.
عمر بن خطاب
عمر بن خطاب جایگاه مهمی دراندیشه و باورهای قلبی مولوی دارد. به گوهای که از او نیز بیش از 11 بار در کتاب مثنوی معنوی یاد کرده است.[77]حرم پناهی، ریحانه، تصویر خلفای راشدین در مثنوی معنوی، تاریخ ادبیات بهار و تابستان 1392ش، شماره 72، ص94.
مولوی و سایر اهل سنت اگرچه ابوبکر را خلیفه اول و برترین انسان بعد رسول خدا میدانند اما بیشتر سعی در انتساب خود به عمر بن خطاب داشته و برای او فضائل بیشتری بازگو میکنند، تا جایی که سلطان ولد فرزند مولوی، در حق پدرش میگوید: «حضرت پدرم از اول حال تا آخر عمر ، عُمَر وار هرچه کرد برای خدا کرد»[78]افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ص309.
هیبت و عظمت عُمر
مولوی در ماجرای ملاقات فرستاده قیصر روم با عمر بن خطاب، وی را از زبان او چنین توصیف میکند:
هیبت حق است این از خلق نیست****هیبت این مرد صاحب دلق نیست[79]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص60.
عصمت عُمر
مولوی قائل به عصمت عمر از هرگناه و عصیانی بود و مدعی میشود شیطان از عمر فرار میکرد:
عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را****سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را
بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان****چون دیو که بگریزد از عمر خطابی[80]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص960.
اسلام آوردن عُمر
به اذعان علمای اهل سنت و مورخین، ابوبکر و عمر بن خطاب ابتدا بت پرست بودند و سپس اسلام آوردند، اما مولوی در این حقائق تاریخی تشکیک ایجاد میکند البته او نمیتواند پیشینه عُمر در بت پرستی را منکر شود اما میگوید عمر در ظاهر بت میپرستید لکن در حقیقت و باطن ماجرا، مسلمان بود و نام او از عالم ذر در زمره مومنین قرار داشت:
چون عمر شیدای آن معشوق شد****حق و باطل را چو دل فاروق شد
بد عمر را نام این جا بت پرست****لیک مومن بود نامش در الست
آنکه نور عمرش نبود سند****موی ابروی کجی راهش زند
اگر دی رفت باقی باد امروز****وگر عُمر بشد عثمان درآمد[81]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص281.
مولوی در ماجرای اسلام آوردن عُمر نیز به داستانسرائی و فضیلتتراشی برای او روی آورده و نقل میکند:
«عمر رضی اللّه عنه پیش از اسلام به خانه خواهر خویش درآمد. خواهرش قرآن میخواند طه ما اَنْزَلْنا به آواز بلند، چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد. عمر شمشیر برهنه کرد و گفت «البتّه بگو که چه میخواندی و چرا پنهان کردی و الّا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرّم. هیچ امان نیست.» خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را میدانست. از بیم جان مُقرّ شد گفت «ازین کلام میخواندم که حق تعالی درین زمان به محمّد صلّی اللّه علیه و سلّم فرستاد.» گفت: «بخوان تا بشنوم.» سورت طه را فروخواند. عُمر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد. گفت «اکنون اگر تو را بکشم این ساعت زبون کُشی باشد؛ اوّل بروم سر او را ببرّم آنگاه به کار تو پردازم.» همچنان از غایت غضب با شمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی نهاد. در راه چون صنادید قریش او را دیدند گفتند «هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن ازین بیاید.» زیرا عمر عظیم باقوّت و رجولیّت بود و به هر لشکری که روی نهادی، البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا به حدّی که مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم میفرمود همیشه که «خداوند دین مرا به عُمر نصرت ده یا به ابوجهل.» زیرا آن دو در عهد خود به قوّت و[مردانگی و] رجولیّت مشهور بودند و آخر چون مسلمان گشت، همیشه عمر میگریستی و میگفتی «یا رسول اللّه، وای بر من اگر بوجهل را مقدّم میداشتی و میگفتی که خداوند، دین مرا به ابوجهل نصرت ده یا به عُمر، حالِ من چه بودی و در ضلالت میماندمی.» فیالجمله، در راه با شمشیر برهنه روی به مسجد رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم نهاد. در آن میان جبرائیل (علیهالسّلام) وحی آورد به مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم که اینکه «یا رسول اللّه عُمر میآید تا روی به اسلام آورد، در کنارش گیر.» همینکه عُمر از در مسجد درآمد، معین دید که تیری از نور بپرّید از مصطفی (علیهالسّلام) و در دلش نشست. نعرهای زد، بیهوش افتاد. مهری و عشقی در جانش پدید آمد و میخواست که در مصطفی علیه السّلام گداخته شود از غایت محبّت، و محو گردد. گفت «اکنون یا نبی اللّه، ایمان عرض فرما و آن کلمه مبارک بگوی تا بشنوم.» چون مسلمان شد، گفت «اکنون به شکرانه آنکه به شمشیر برهنه به قصد تو آمدم و کفّارت آن، بعد ازین از هرکه نقصانی در حقّ تو بشنوم، فیالحال امانش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم.» از مسجد بیرون آمد. تاگاه پدرش پیش آمد، گفت: «دین گردانیدی؟» فیالحال سرش را از تن جدا کرد و شمشیر خونآلود در دست میرفت. صنادید قریش شمشیر خونآلود دیدند. گفتند آخر وعده کرده بودی که سر آورم، سر کو؟» گفت «اینک سر.» گفتند «این سر را ازین جا بردی؟» گفت «نی، این آن سر نیست. این آن سری است».[82]مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص185و 184و 186.
نبوت عُمر
عمر بن خطاب جایگاهی بس عظیم و بلند در منظومه فکری و عرفانی مولوی دارد به گونهای که معتقد است اگر خداوند، پیامبر اکرم را به نبوت مبعوث نمیکرد، قطعا عمر بن خطاب مبعوث میشد. او هنگامی که قصد نقل حدیثی از عُمر دارد، ابتدا چند خط در مدح و ستایش او سخن میگوید و بعد، حدیث را نقل میکند:
«ترجمه حدیث و پارسی خبر آن است که امیرالمؤمنین عمر خطاب رضی الله عنه آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درهٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهره آن نبود که در بازار وسوسه خویش، به طراری و دزدی، جَیب دلی بشکافد، که: «ان الشیطان لیفر من ظلّ عُمر». عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق، راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت، که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خیانت، فرق دیانت او چرب نکرده بود. «لولم ابعث لبعثت یا عمر» ای مخاطب خطاب: «حسبک» و ای معاتب عتاب: «و من اتبعک» اگر مرا که محمدم به پیغامبری از حجرهٔ «لولاک لما خلقت الافلاک» بیرون نفرستادندی، ترا که عمری به حکم عدل، اهمیت آن بودی که با منشور «بلغ» به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی، این عمر که شمهای از فضایل او شنیدی، چنین روایت میکند از….»[83]مولوی، جلال الدین، مجالس سبعه، مجلس ثانی، مناجات، ص50. به نقل از فروزانفر، بدیع الزمان، شرح مثنوی، ج3، ص755.
تلطیف چهره عُمر
در منابع حدیثی اهل سنت، عمر بن خطاب چهرهای نسبتا خشن دارد، شخصی که همواره شلاقی بر دست گرفته و به دنبال نهی از منکرِ خشن است و کوچکترین اهانتی را به سختترین شکل ممکن پاسخ میدهد. یکی از خدمات مولوی به عُمر، تلطیف چهره اوست. عمر در اثار مولوی، عارفی ادب آموخته با سعه صدر و اهل تسامح و تساهل با پیروان مذاهب، ترسیم شده است، یعنی دقیقا همان نقطه ضعف بزرگ عُمر در منابع اهل سنت، به دست جعّال مولوی، به نقطه قوت او تبدیل شده است.
نصر الله پورجوادی مینویسد:
«عمر، در مثنوی اصلا خشن نیست. مردم از او میترسند چون او از خدا میترسد. وی در مثنوی، خلیفه رسول اله است، خلیفهای که به مشکلات مردم رسیدگی میکند. به جای اینکه قصد جان کفار را بکند، به رسول قیصر روم[84]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص58: تا عمر آمد ز قیصر یک رسول****در مدینه از بیابان نغول. اسرار عالم جان را میآموزد و از پیری چنگی دستگیری میکند. به مردم درس اخلاق و دینداری میدهد. با آنان مهربان است. زبان او زبان حق است. او شنونده ندای حق است. به نظر میرسد مولانا از دوگانگی در شخصیت عُمر آگاه بوده است. از نظر او عُمر در ابتدای مسلمانی میخواست با شمشیر خود به کمک دین رسول الله بیاید، ولی در زمان پختگی، شمشیر را کنار گذاشته بود و به ارشاد مردم روی آورده بود.»[85]رک: پورجوادی، نصر الله، قوت دل و نوش جان، ص54؛ پورجوادی، نصر الله، کابوس سلفیگری، روزنامه اطلاعات، پنج شبنه، … ادامه پاورقی
تساهل و تسامح عُمر
از مشهورترین حکایات مولوی درباره عمر، حکایتی است که در منابع تاریخی ریشه نداشته و در اسرار التوحید و مصیبت نامه عطار دیده میشود.[86]محمد بن منور، اسرار التوحید، ص76 و 87. در این حکایت، عمر بن خطاب شخصی عارف مسلک و اهل تساهل و تسامح به تصویر کشیده میشود:
آن شنیدهستی که در عهد عُمر****بود چنگی مطربی با کرّ و فر
بلبل از آواز او بیخود شدی****یک طرب زآواز خوبش صد شدی[87]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص79.
عثمان
مولوی در کتاب مثنوی معنوی، حدود 5 مرتبه از عثمان یاد کرده و به نقض فضائل و کرامات او میپردازد.
ذوالنورین
مولوی در مدح مبالغه آمیز درباره عثمان (که اهل سنت او را ذوالنورین میدانند) میگوید:
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند****کز لولوی آن دلبر لالای دمشقیم
چونکه عثمان آن عیان را عین گشت****نور فائض بود و ذی النورین گشت
اگر دی رفت باقی باد امروز****وگر عُمر بشد عثمان درآمد
بوبکر و عُمر به جان گُزیدند****عثمان و علی مرتضا را
چند عثمان پر از شرم که از مستی او****چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست[88]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص195.
کرامات و مواعظ عثمان
مولوی درباره مواعظ و منبرهای عرفانی عثمان حکایات متعددی جعل و نقل میکند، از جمله:
«عثمان رضی اللّه عنه چون خلیفه شد، بر منبر رفت. خلق منتظر بودند که تا چه فرماید. خمش کرد و هیچ نگفت و در خلق نظر میکرد، و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بیرون روند و از همدگر خبر نداشتند که کجا نشستهاند که به صد تذکیر و وعظ و خطبه، ایشان را آنچنان حالت نیکو نشده بود. فایدههایی ایشان را حاصل شد و سرّهایی کشف شد که به چندین عمل و وعظ نشده بود. تا آخر مجلس همچنین نظر میکرد و چیزی نمیفرمود. چون خواست فروآمدن، فرمود که «انّ لکم امام فعال، خیر الیکم من امام قوّال». راست فرمود، چون مراد از قول، فایده و رقّت است و تبدیل اخلاق بیگفت، اضعاف آنکه از گفت حاصل کرده بودند، میسّر شد. پس آنچه فرمود، عین صواب فرمود. آمدیم که خود را فعّال گفت و در آن حالت که او بر منبر بود، فعلی نکرد، ظاهر که آن را به نظر توان دیدن: نماز نکرد، به حج نرفت، صدقه نداد، ذکر نمیگفت، خود خطبه نیز نگفت. پس دانستیم که عمل و فعل، این صورت نیست تنها، بلکه این صورتها صورت آن عمل است و آن عمل جان. اینکه میفرماید مصطفی صلّی اللّه علیه و سلّم «اصحابی کالنّجوم بایّهم اقتدیتم اهتدیتم». اینکه یکی در ستاره نظر میکند و راه میبرد، هیچ ستارهای سخن میگوید با وی؟ نی، الّا به مجرّد آنکه در ستاره نظر میکند راه را از بیراهه میداند و به منزل میرسد. همچنین ممکن است که در اولیای حق نظر کنی، ایشان در تو تصرّف کنند بی گفتی و بحثی و قال و قیلی، مقصود حاصل شود و تو را به منزل وصل رساند.»[89]مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص151.
مولوی این داستان را در مثنوی به نظم نیز درآورده است با این مطلع:
قصه عثمان که بر منبر برفت****چون خلافت یافت بشتابید تفت
منبر مهتر که سه پایه بُدست****رفت بوبکر و دوم پایه نشست
بر سوم پایه عمر در دور خویش****از برای حرمت اسلام و کیش[90]مولوی، جلال الدین، مثنوی، دفتر چهارم، بخش 19.
ساقی اگر کم شد مِیَت دستار ما بستان گرو****چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو
بوبکر سر کرده گرو عُمر پسر کرده گرو****عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را چون با شهان این میکند****گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو[91]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص801.
طه و گلگونه غیب است کز او****زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او****چون عمر شرم شکن گشته و خطّاب شدست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار****رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار****دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست[92]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص195.
عائشه
عائشه از جمله زنانی است که جایگاهی منحصر به فرد در باورهای اهل سنت دارد، به گونهای که او را برترین زن تاریخ میدانند.
مولوی علاوه بر مدح فراوان عایشه، فضایل و القاب حضرت خدیجه و فاطمه علیهما السلام مثل «صدیقه» را برای عایشه جعل کرده و میگوید:
آنکه عالم مستِ گفتارش بدی****کلمینی یا حمیرا میزدی
مصطفی آمد که سازد همدمی****کلمینی یا حمیرا کلمی
ای حمیرا اندر آتش نِه تو نعل****تا ز نعل تو شود این کوه لعل
چون ز گورستان پیمبر باز گشت****سوی صدیقه شد و همراز گشت
چشم صدیقه چو بر رویش فتاد****پیش آمد دست بر وی مینهاد
گفت صدیقه که ای زبده وجود****حکمت باران امروزین چه بود
زانک واقف بود آن خاتون پاک****از غیوری رسول رشکناک[93]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص100.
حجاب گرفتن از نامحرم
از جمله گزارشهایی که در فضائل و مناقب صدیقه طاهره (سلاماللهعلیها) نقل شده است، ماجرای حجاب گرفتن و اختفای ایشان از شخص نابیناست که در پاسخ از علت این کار فرمودند که او نابیناست و مرا نمیبیند اما من که او را میبینم.
مولوی این فضیلت را برای عائشه جعل میکند:
چون درآمد آن ضریر از در شتاب****عایشه بگریخت بهر احتجاب
کرد اشارت عایشه با دستها****او نبیند لیک من بینم ورا[94]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص842.
معاویه
مولوی با کمال تعجب، معاویه را خال المؤمنین خطاب کرده و او را شخصی متقی و شیطان شناس و خائف از ابلیس معرفی میکند:
در خبر آمد که خال مؤمنان****خفته بد در قصر بر بستر ستان
گر نمازت فوت میشد آن زمان****میزدی از درد دل آه و فغان
آن تاسف و آن فغان و آن نیاز****درگذشتی از دو صد ذکر و نماز
من ترا بیدار کردم از نهیب****تا نسوزاند چنان آهی حجاب[95]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص263.
مولوی چنین داستان سازی میکند که دایی مؤمنان معاویه، در قصرش خفته بود و در حالی که درهای قصر به روی همه بسته بود، شخصی او را بیدار میکند. معاویه متعجب از این که چه کسی توانسته وارد قصر و اتاق خواب او شود، میگوید: تو که هستی و چگونه جرأت کردی وارد قصر شوی؟ در این هنگام شیطان خود را معرفی میکند و میگوید او بوده است که معاویه را بیدار کرده است. معاویه از او میپرسد چرا مرا بیدار کردی؟…
مولوی پس از آنکه چند بیت درباره استمداد معاویه از خداوند متعال برای نجات از مکر شیطان میسراید، از زبان شیطان میگوید:
از بن دندان بگفتش بهر آن****کردمت بیدار میدان ای فلان
تا رسی اندر جماعت در نماز****از پی پیغامبر دولتفراز
گر نماز از وقت رفتی مر ترا****این جهان تاریک گشتی بیضیا
از غبین و درد رفتی اشکها****از دو چشم تو مثال مَشکها
ذوق دارد هر کسی در طاعتی****لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز****کو نماز و کو فروغ آن نیاز
اینجا مولوی از زبان معاویه به شیطان میگوید: حالا راست گفتی، سپس با عنکبوت خواندن شیطان که باید به شکار مگس بپردازد، خود را «بازِ اسپیدی» میخواند که «شاهِ شکار» است و عنکبوت چگونه میتواند به شکار چنین بازی رود؟ پس شیطان چگونه میتواند معاویه را بفریبد؟
گفت اکنون راست گفتی صادقی****از تو این آید تو این را لایقی
عنکبوتی تو مگس داری شکار****من نیم ای سگ مگس زحمت میار
باز اسپیدم شکارم شه کند****عنکبوتی کی بگرد ما تَنَد
رو مگس میگیر تا توانی هلا****سوی دوغی زن مگسها را صلا
ور بخوانی تو به سوی انگبین****هم دروغ و دوغ باشد آن یقین
تو مرا بیدار کردی خواب بود****تو نمودی کشتی آن گرداب بود
تو مرا در خیر زان میخواندی****تا مرا از خیر بهتر راندی[نیازمند منبع]
حضرت علی علیه السلام
مولوی همانند سایر اهل تسنن، حضرت علی (علیهالسّلام) را به عنوان خلیفه چهارم به رسمیت شناخته است و از ایشان یاد کرده و بعضا فضائلی برای آن حضرت برمیشمارد. اگرچه در مقایسه با شیخین، شاید یکدهم فضائل و مناقبی که برای آنها بیان کرده را برای حضرت علی علیه السلام بر نمیشمارد:
بوبکر و عُمر بجان گزیدند****عثمان و علی مرتضی را[96]مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص90.
یا میگوید: «اکنون از خیال تا خیال فرقهاست، خیال ابوبکر و عُمر و عثمان و علی بالای خیال صحابه باشد.»[97]مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص250.
مولوی حتی در اشعاری که مدح و منقبت علی (علیهالسّلام) را گفته، به کنایه و اشاره، از جایگاه ایشان کاسته است. مثلا در شعر معروف ذیل:
گفت پیغمبر علی را کای علی****شیر حقی پهلوانی پر دلی
لیک بر شیری مکن هم اعتماد****اندر آ در سایه نخل امید
اندر آ در سایه آن عاقلی****کش نداند بُرد از ره ناقلی
مولوی در این اشعار سعی دارد بگوید که حضرت علی (علیهالسّلام) در زمان خود، باید سرسپرده و تسلیم یک مرشد شده و با آن مقام و عظمت نیز، باید سرسپرده ولی زمان خویش یعنی ابوبکر و عُمر میشد و در سایه آن عقلا سلوک میکرد، لذا میگوید «اندر آ در سایه آن عاقلی». وی در ادامه میسراید:
چون گرفتت پیر هین تسلیم شو****همچو موسی زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضری بینفاق****تا نگوید خضر رو هذا فراق
گر چه کشتی بشکند تو دم مزن****گر چه طفلی را کشد تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند****تا ید الله فوق ایدیهم براند[98]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص121.
بدین گونه، صاحب مثنوی، حضرت علی (علیهالسّلام) را به قطبیت نپذیرفته است زیرا قطب، تنها کسی است که لازم نیست سرسپرده کسی باشد و جهان بر گِرد او میچرخد:
قطب آن باشد که گرد خود تند****گردش افلاک گرد وی بود[99]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص31.
حکایات تحریف شده
یکی دیگر از اشعار مولوی در شأن حضرت علی (علیهالسّلام) و ستایش از حلم و بردباری ایشان آنجایی است که نقل میکند آن حضرت در نبردی، بر یک جنگجوی عرب مسلط شد و هنگامی که قصد کشتن او را داشت، آن عرب، آب دهان بر چهره مبارکش افکند و حضرت بلند شدن و از کشتن او دست برداشتند و هنگامی که آن جنگجو این اقدام را دید، اسلام آورد و تمام اعضای قبیلهاش را مسلمان کرد:
از علی آموز اخلاص عمل****شیر حق را دان مطهّر از دغل
در غزا بر پهلوانی دست یافت****زود شمشیری بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روی علی****افتخار هر نبی و هر ولی
آن خدو زد بر رخی که روی ماه****سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن علی****کرد او اندر غزایش کاهلی
گشت حیران آن مبارز زین عمل****وز نمودن عفو و رحمت بیمحل[100]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص149.
در باره این اشعار و داستان باید به نکات ذیل توجه داشت:
برخی به اشتباه، این اشعار را برگرفته از داستان نبرد عَمرو بن عبدود و حضرت امیرالمومنین علیه السلام در جنگ خندق میدانند، اما آنچه مولوی نقل میکند هیچ شباهتی به داستان این مبارزه ندارد و نشان از بینش اشتباه مولوی در مساله امامت بوده است زیرا:
1_ عمرو بن عبدود، در پایان به دست حضرت امیرالمومنین به جهنم فرستاده شد و طبق حدیث مشهوری، پیامبر اکرم فرمودند: لَضَرْبَهُ عَلِیٍّ یَوْمَ الْخَنْدَقِ اَفْضَلُ مِنْ عِبَادَهِ الثَّقَلَیْن.[نیازمند منبع] اما طبق داستان جعلی مولوی، شخص مذکور، در آخر کشته نمیشود بلکه مسلمان شده و درجات معنوی را طی میکند و به مقاماتی میرسد.
2_ اینکه عمرو بن عبدود بر چهره مبارک آن حضرت آب دهن انداخته باشد و حضرت امیر نیز از روی سینه او بلند شود و یک دور بزند سپس او را بکشد، از مشهورات بدون سند است. فروزانفر نیز – که تلاش میکند برای تمام داستانهای مثنوی ماخذی ذکر کند – برای این حکایت، ماخذی نمییابد. البته در کتاب «مناقب» ابن شهرآشوب، در قالب روایتی مرسل، اشاراتی به این امر شده است اما کتاب او در زمره منابع حدیثی و معتبر شیعه نیست و آن روایت نیز بدون سند است.[101]ابن شهرآشوب، مناقب، ص152.
3_ بر اساس اشعار مولوی، حضرت امیرالمومنین علیه السلام، برای نفس خویش غضب کرده بود نه برای خدا، این درحالیست که طبق مبانی شیعی، اگر امام حتی یک ثانیه برای نفس خود غضب کند، از مقام عصمت کبری خارج شده است.
4_ مولوی با این داستان، واقعه کشتن عمرو بن عبدود را انکار و تحریف کرده است، درحالیکه یکی از مهمترین فضائل حضرت علی (علیهالسّلام) کشتن آن شخص و جمله پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) خطاب به امیرالمومنین بود که فرمود: «ضربه علی یوم الخندق افضل من عباده الثقلین»، اما مولوی با ادعای زنده ماندن عَمرو، اساس این فضیلت را زیر سوال میبرد.
پس بگفت آن نو مسلمان ولی****از سر مستی و لذت یا علی[102]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص151.
اشعار مجعول
بسیاری از اشعار مشهوری که در مدح امیرالمومنین (علیهالسّلام) در افواه عامه نقل شده و به مولوی نسبت داده میشود، در حقیقت از مولوی نیست.
مورد اول
از جمله معروفترین اشعار منتسب به مولوی، چنین میباشد:
تا صورت پیوند جهان بود علی بود****تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود…
مسجود ملائک که شد آدم ز علی شد****آدم چو یکی قبله و مسجود علی بود
محمدرضا شفیعی کدکنی میگوید:
«تصویری که مطهّر بن طاهر مقدسی در حدود سال 355 از خرّمدینانِ عصر خویش میدهد، از آنجا که از مشاهدات شخصی اوست، بسیار مهم است. وی که خود با اینان در ناحیه غرب ایران (یعنی ماسَبَذان در پیشکوه لرستان و صیمره در ایلام کنونی) دیدار داشته است میگوید: اینان دستههای بسیارند. وَجْهِ جامعِ ایشان، اعتقاد به رجعت است و برآنند که آنچه در انبیا دگرگون میشود «اسم» و «جسم» ایشان است، وگرنه پیامبران با همه اختلاف شرایع و ادیانشان، یک حقیقت بیشتر نیستند و یک روحاند. این بخش از عقاید ایشان بسیار شبیه است به آنچه ابن عربی (638–560) آن را « حقیقت محمدیه» میخواند و پیش ازین حدس زدهام که ابن عربی در مساله حقیقتِ محمدیّه تحت تاثیر ایشان بوده است. بسیاری از شعرهایی که میان متاخران رواج یافته و تصویری از همین مساله است، بیگمان دارای ریشههای خرّمدینی است، به ویژه که این شعرها ،عامیانه و به لحاظ فنّی بسیار ضعیف و خارج از اصول مقررهٔ سنت شعر فارسی است، قافیه و ردیف جای یکدیگر را در آنها اشغال میکنند، مانند: تا صورت پیوند جهان بود علی بود… از بسیاری از اهل حق شنیدهام که «علی» مورد نظر ما ربطی به آن علیِ تاریخی یعنی امام علی بن ابی طالب (علیهالسّلام) ندارد و استمرار یک حقیقت ازلی و ابدی است. در این شعر هم گوینده، که باید از حدود قرن یازدهم به بعد باشد، کوشیده است زنجیره انبیاء را تکرار یک روح در تاریخ بداند و تجلیات یک حقیقت.»[103]شفیعی کدکنی، محمدرضا، قلندریه در تاریخ، ص57-58.
مورد دوم
دومین مورد از اشعاری که به اشتباه منسوب به مولوی شده است و در آثار او یافت نمیشود، چنین است:
تو علیّ را به تاری دیدهای****زین سبب غیری بر او بگزیدهای
حقّ را چو به خلق شد جلوهگری****پوشید علیّ را به لباس بشری
از عالم لا مکان به امکان آورد****تا بیخبران را دهد از خود خبری[104]طهرانی، محمدحسین، امام شناسی، ج4، ص86.
مورد سوم
سومین مورد از اشعاری که به اشتباه منسوب به مولوی شده است و در آثار او یافت نمیشود، چنین است:
رومی نشد از سرّ علی کس آگاه****زیرا که نشد کس آگه از سرّ اله
یک ممکن و این همه صفات واجب****لا حول و لا قوه الا باللّه[105]شیروانی، زین العابدین، ریاض السیاحه، ج1، ص199.
اشعار مستند و صحیح
مولوی در مثنوی درباره رازداری حضرت علی (علیهالسّلام) چنین میگوید:
راز بگشا ای علی مرتضی****ای پس سوء القضاء حسن القضاء
یا تو واگو آن چه عقلت یافته ست****یا بگویم آن چه بر من تافته ست[106]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص140.
برخی گفتهاند سوء القضا، اشاره به دوران خلافت شیخین و عثمان دارد و مولوی قصد دارد کنایهً، دوران خلافت آنها را دورانی بد معرفی کند، درحالیکه در منظومه فکری مولوی، شیخین و عثمان جایگاهی بالاتر از حضرت علی (علیهالسّلام) دارند و هرگز چنین مقصودی از این ابیات استفاده نمیشود. چه بسا مقصود مولوی این است که حضرت علی (علیهالسّلام) بعد از یک دوره خانهنشینی و بدشانسی، به خلافت و حکومت دست یافتند و مولوی این خلافت را حسن القضاء میداند.
شعر دیگر مولوی، ماجرای راهنمایی و دست گیری امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) از زنی است که کودکش بر روی ناودان رفته بود:
یک زنی آمد به پیش مرتضی****گفت شد بر ناودان طفلی مرا
گرش میخوانم نمیآید به دست****ور هِلَم ترسم که افتد او به پست
نیست عاقل تا که دریابد چو ما ****گر بگویم کز خطر سوی من آ
هم اشارت را نمیداند به دست**** ور بداند نشنود این هم بد است
از برای حق شمایید، ای مهان****دستگیر این جهان و آن جهان
زود درمان کن که میلرزد دلم****که به درد از میوه دل بِسکَلَم
گفت طفلی را برآور هم به بام****تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان****جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او****جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز متن ناودان****جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژ غژا آمد به سوی طفل طفل****وارهید او از فتادن سوی سفل
زان بود جنس بشر پیغمبران****تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را «مِثْلُکُم» ****تا به جنس آیید و کم گردید گم[107]مولوی، جلال الدین، مثنوی، 593.
حدیث غدیر
مولوی همچنین به حدیث غدیر در شأن امیرالمومنین علی (علیهالسّلام) اشاره دارد و میگوید:
زین سبب پیغمبرِ با اجتهاد****نام خود و آن علی مولا نهاد
گفت هرکاو را منم مولا و دوست****ابن عم من علی مولای اوست
کیست مولا آن که آزادت کند****بند رقیت ز پایت بر کند
چون به آزادی نبوت هادی است****مؤمنان را ز انبیا آزادی است
ای گروه مؤمنان شادی کنید****همچو سرو و سوسن آزادی کنید[108]مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص986.
البته مولوی معنای ولایت را مطابق نظر شیعه که «اولی بالتصرف» است نمیداند بلکه ابتدا آن را دوست و مُحب و سپس «مُعتق» معنا میکند تا دلالتی بر حصر این مقام در امیرالمومنین (علیهالسّلام) نداشته باشد.
منابع و مآخذ
- ابن ابی الحدید، عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره، چاپ افست بیروت، 1385ـ1387/1965ـ1967م
- ابن شهرآشوب، محمد بن علی، مناقب آل ابی طالب، چاپ هاشم رسولی محلاتی، قم
- افلاکی، احمد بن اخی ناطور، مناقب العارفین، چاپ تحسین یازیجی، آنکارا، 1959ـ1961، چاپ افست تهران 1362ش
- افندی، عبدالله، ریاض العلماء و حیاض الفضلاء، کتابخانه عمومی حضرت آیتالله العظمی مرعشی نجفی، قم، 1415ق
- پارسا، محمدکریم، اقیانوس علم و معرفت، دانشگاه علامه طباطبائی، چاپ و نشر انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، تهران، 1396ش
- تهانوی، محمد اعلی بن علی، کشاف اصطلاحات الفنون، چاپ محمد وجیه و دیگران، کلکته 1862، چاپ افست، تهران، 1967م
- جامی، عبدالرحمن بن احمد، نفحات الانس، چاپ محمود عابدی، تهران، 1370ش
- الجرمانی، بیشوف، تحف الانباء فی تاریخ حلب، بیروت، 1880م
- زرکلی، خیر الدین، الاعلام، بیروت، دار العلم للملایین، چاپ هشتم، 1989م
- سپهسالار، فریدون بن احمد، زندگینامه مولانا جلال الدّین مولوی، تهران، 1368ش
- سلطان ولد، محمدبن محمد، ولدنامه، چاپ جلال همائی، تهران، 1316 ش
- سمرقندی، دولتشاه، تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی، چاپ محمد عباسی، تهران، 1337ش
- شفیعی کدکنی، محمدرضا، قلندریه در تاریخ دگردیسیهای یک ایدئولوژی، تهران، 1386ش
- شمس تبریزی، محمد بن علی، مقالات شمس تبریزی، چاپ محمدعلی موحد، تهران 1369ش
- شیروانی، زین العابدین، بستان السیاحۀ، ، حسین بدارالدین، تهران، سنائی، بیتا
- شیروانی، زین العابدین، ریاض السیاحۀ، حسین بدارالدین، سعدی، تهران، 1361ق
- طهرانی، سیدمحمدحسین، امام شناسی، انتشارات علامه طباطبایی، مشهد، 1418ق
- فروزانفر، محمدحسن، رساله در تحقیق احوال زندگانی مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی، تهران، 1366ش
- قرشی حنفی، ابیمحمد عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه فی طبقات الحنفیه، مؤسسه الرساله، بیتا
- گولپینارلی، عبدالباقی، مولانا جلال الدّین: زندگانی، فلسفه، آثار و گزیدهای از آنها، ترجمه و توضیحات توفیق سبحانی، تهران، 1370ش
- محقق ترمذی، برهان الدین، معارف: مجموعه مواعظ و کلمات سیّدبرهان الدّین محقّق ترمذی، به همراه تفسیر سوره محمد (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) و فتح، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران، 1339ش
- مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، فیه مافیه، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران، 1358ش
- مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، مثنوی معنوی، بر اساس نسخه قونیه، چاپ عبدالکریم سروش، تهران، 1378ش
- مولوی، جلال الدین محمد بن محمد، مکتوبات مولانا جلال الدّین، تهران، 1363ش
- مولوی، جلال الدین محمد، دیوان کبیر شمس، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، طلایه، تهران، 1384ش
- مولوی، جلال الدین محمد، فیه ما فیه، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، نشر نگاه، تهران، چاپ دوم، 1386ش
- مولوی، جلال الدین محمد، مجالس سبعه مولی، تهران، 1399ش
- نوری، حسین بن محمدتقی، مستدرک الوسائل، چاپ سنگی تهران، 1318ـ1321، چاپ افست تهران، 1382ـ1383ش
- وامبری، آرمین، سیاحت درویشی دروغین در خانات آسیای میانه، ترجمه فتحعلی خواجه نوریان، تهران، 1337ش
پاورقی ها
↑1 | فتوحی، محمود، تعامل مولانا جلال الدین بلخی با نهادهای سیاسی قدرت در قونیه، فصلنامه زبان و ادبیات فارسی، سال 21، شماره 74، بهار1392ش، ص62؛ جویا جهانبخش در مقدمه کتاب سراج السالکین میگوید: «یکی، صوفیانههای غلیظ و افراطی – که معمولًا ناقدان مثنوی بیشتر به آنها پرداختهاند-؛ دیگر، القائات کلامی. زیرا، به هر روی، مولانا جلال الدّین، فقیهی حنفی مذهب و متکلّمی اشعری مسلک است و مثنوی کتابی است عرفانی-کلامی».[ جهانبخش، جویا، سراج السالکین (منتخب مثنوی معنوی)، مقدمه، ص46.] |
---|---|
↑2 | افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ج2، ص759. |
↑3 | زرکلی، خیرالدین، الاعلام، ج7، ص30. |
↑4 | ابلاغ، عنایت الله، مولانا جلال الدین میان صوفیه و علمای کلام، ص268. |
↑5 | القرشی الحنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیه، ج2، ص124. |
↑6 | ابن قطلوبغا، قاسم، تاج الترجام، ص246؛ همایی، جلال الدین، تفسیر مثنوی مولوی، مقدمه، ص61: «مولانا تا پیش از دیدار و پیوستن به شمس الدّین تبریزی، یک نفر دانشمند حکیم فقیه حنفی مذهب صوفی مسلک متعبّد متزهّد تمام عیار صاحب دستگاه منبر و محراب و حلقه درس و بحث بود.». |
↑7 | همایی، جلال الدین، مولوی نامه، ج1، ص39 و 392. |
↑8 | «علامه طباطبایی در پاسخ سوالی درباره دین مولوی میگوید: «ادله شیعه بودن و تسنن را با هم دارد» [پارسا، محمدکریم، اقیانوس علم و معرفت، ص248؛ رشاد، علی اکبر، معنا منهای معنا، ص67]. |
↑9 | چنانچه قادر فاضلی از مثنوی پژوهان شیفته مولوی تصریح دارد که مولوی، سنی مذهب بوده است و مینویسد: «نه تنها مولوی بلکه همه عرفایی که ظاهرا سنی شناخته شدهاند، سنی الفروع و شیعی الاصولاند»[برگرفته از بخش دوم مصاحبه خبرگزاری فارس (گروه آیین و اندیشه) با حجهالاسلام قادر فاضلی]. البته ایشان به خاطر علقه به مباحث عرفانی، گمان میکند مولوی در اصول و مبانی عرفانی شیعه است. |
↑10 | افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ج2، ص759. |
↑11 | گولپینارلی، عبدالباقی، مولوی نامه: مولوی چه میگوید؟، ج1، ص38. |
↑12 | سپهسالار، فریدون، زندگینامه مولانا جلال الدین مولوی، ج1، ص350. |
↑13 | گولپینارلی، عبدالباقی، مولانا جلال الدین، متن کتاب، ص73؛ سلطان ولد نیز در این زمینه سروده است: لقبش بُد بهاء دین ولد****عاشقانش گذشته از حد و عد اصل او در نسب ابوبکری****زان چو صدیق داشت او صدری. |
↑14 | موسوی مطلق، سیدعباس، قبول اهل دل، ص46. |
↑15 | عباسی داکانی، پرویز، شمس من و خدای من، ص51 و 119. |
↑16 | قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه، ج2، ص28-29. |
↑17 | افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ج2، ص858. |
↑18 | مجلسی، محمدتقی، روضه المتقین، ج9، ص30. |
↑19 | و بنا بر کتیبهای که دارد، در شوال 543، ابوالقاسم محمود بن زنگی بن آقسنقر ناصر امیرالمؤمنین به دستیاری عبدالصمد طرسوسی آن را تعمیر کرده و برای فقهای حنفی به مدرسه تبدیل کرده است. [رک: الجرمانی، بیشوف، تحف الانباء فی تاریخ حلب، ص138- 139. |
↑20 | سپهسالار، فریدون، زندگینامه مولانا جلال الدین مولوی، ج1، ص328. |
↑21 | فتوحی، محمود، تعامل مولانا جلال الدین بلخی با نهادهای سیاسی قدرت در قونیه، فصلنامه زبان و ادبیات فارسی، سال 21، شماره 74، بهار1392ش، ص62. |
↑22 | کتاب است در فقه به روش حنفیان، تالیف «برهانالدین علی بن ابیبکر مرغینانی حنفی» (متوفی 592) و این کتاب مطمح نظر بسیاری از علماء متقدمین و متاخرین قرار گرفته و شروح و تعلیقات و حواشی شتی بر آن نوشتهاند. |
↑23 | ابن قطلوبغا، قاسم، تاج الترجام، ص246؛ همایی، جلال الدین، مولوی نامه، ج1، ص39؛ زرینکوب، عبدالحسین، سرّ نی، ج1، ص202 و 203؛ مولوی گوید: «از غرض حرُم گواهی حُر شنو****که گواهی بندگان نه ارزد دو جو در شریعت مر گواهی بنده را****نیست قدری وقت دعوی و قضا گر هزاران بنده باشندت گواه****شرع نپذیرد گواهیشان به کاه.» [مولوی، جلال الدین، مثنوی، دفتر اول، بخش ١۶۶]؛ جلال الدین همایی ذیل این شعر مینویسد: «این مسئله که شهادت بنده مملوک در شریعت اسلام هیچ کجا و به هیچوجه مسموع و مقبول نباشد، درست موافق مذهب حنفی در باب قضا و شهادات فقه است.؛ مرغینانی در متن الهدایه میگوید: «لا تقبل شهاده الاعمی و لا المملوک» [بخاری مرغینانی، برهانالدین علی بن ابیبکر، الهدایه: شرح بدایه المبتدی، ج٣ ص١٢٢، طبع مصر]؛ ظاهرا شافعیه نیز در این مورد با حنفیان موافقت داشته باشند که در شهادت، حُریت را شرط بدانند، اما در فقه شیعه امامی، حُریت در شهادت شرط نیست و گواهی بنده مملوک نیز مانند شخص آزاد، در قضا و شهادات مسموع و منشا حکم و اثر است.» [همایی، جلال الدین، مولوی نامه، ج1، ص72]. |
↑24 | مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص83. |
↑25 | افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ج2، ص759. |
↑26 | عباسی داکانی، پرویز، شمس من و خدای من، ص51 و 119. |
↑27 | شمس میگوید: «آخر فقیه بودم، تنبیه و غیر آن را خواندم.»، کتاب «التنبیه فی فروع الشافعیه» یکی از مهمترین منابع فقهی شافعیان است. شمس خود را شفعوی مینامد یعنی شافعی مذهب. [شمس تبریزی، محمد بن علی، مقالات شمس، ص252 و 243]. |
↑28 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص453. |
↑29 | حاصل معنی آنکه، در پیش عشّاق سخن از وجد و حال است، نه از قیل و قال فقه کتابی و از کلام. یا از سلسله پیری و مریدی فصلی و بابی ندارد. و مؤیّد توجیه اخیر قول بهاء الدین نقشبند است. چون پرسیدند از ایشان که سلسله شما به کجا میرسد؟ گفت: از سلسله کسی به جایی نمیرسد. |
↑30 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص430. |
↑31 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص855. |
↑32 | مسبّح اذنین: کسی که در وضو دو گوش را نیز با همان آبی که سر را میشوید، لمس میکند و میشوید. این عمل بنا بر فقه حنفی و حنبلی است. |
↑33 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص152. |
↑34 | مولوی، جلال الدین، مکتوبات، نامه 46، ص51. |
↑35 | مولوی، جلال الدین، مکتوبات، نامه130، ص136. |
↑36 | همایی، جلال الدین، مولوی نامه: مولوی چه میگوید؟، ج1، ص65. |
↑37 | همایی، جلال الدین، مولوی نامه: مولوی چه میگوید؟، ج1، ص65. |
↑38 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص443. |
↑39 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص825. |
↑40 | جامی، عبدالرحمن، نفحات الانس، ص461. |
↑41 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص297. |
↑42 | مولوی، جلال الدین، مثنوی معنوی، ص297: چار کس را داد مردی یک درم****آن یکی گفت این به انگوری دهم آن یکی دیگر عرب بُد گفت لا****من عنب خواهم نه انگور ای دغا آن یکی ترکی بُد و گفت ای گزم****من نمیخواهم عنب خواهم ازم آن یکی رومی بگفت این قیل را****ترک کن خواهیم استافیل را در تنازع آن نفر جنگی شدند****که ز سر نامها غافل بدند. |
↑43 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص353: پیل اندر خانهای تاریک بود****عرضه را آورده بودندش هنود از برای دیدنش مردم بسی****اندر آن ظلمت همیشد هر کسی دیدنش با چشم چون ممکن نبود****اندر آن تاریکیاش کف میبسود آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد****گفت همچون ناودان است این نهاد آن یکی را دست بر گوشش رسید****آن بر او چون باد بیزن شد پدید آن یکی را کف چو بر پایش بسود****گفت شکل پیل دیدم چون عمود آن یکی بر پشت او بنهاد دست****گفت خود این پیل چون تختی بُده ست همچنین هر یک به جزئی که رسید****فهم آن میکرد هر جا میشنید از نظرگه گفتشان شد مختلف****آن یکی دالش لقب داد این الف در کف هر کس اگر شمعی بُدی****اختلاف از گفتشان بیرون شدی. |
↑44 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص718. |
↑45 | شریف جرجانی، علی بن محمد، شرح المواقف، ج4، ص123. |
↑46 | مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص221. |
↑47 | مولوی، جلال الدین، مکتوبات، نامه28، ص33. |
↑48 | همایی، جلال الدین، مولوی نامه: مولوی چه میگوید؟، ج1، ص39. |
↑49 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص147. |
↑50 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص513. |
↑51 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص816. |
↑52 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص428. |
↑53 | ﻣﻮﻟﻮی، جلال الدین، ﺩیوﺍﻥ ﺷﻤﺲ، ﻏﺰﻟیاﺕ، ﻏﺰﻝ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۱۱۷۲. |
↑54 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص614. |
↑55 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص847. |
↑56 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص334. |
↑57 | مولوی، جلال الدین، مثنوی معنوی، ص212. |
↑58 | زرینکوب، عبدالحسین، سرّ نی، ج1، ص456؛ زرینکوب، عبدالحسین، بحر در کوزه، شماره 4. |
↑59 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص824. |
↑60 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، دفتر پنجم، بیت845 |
↑61 | دل همی خواهد از این قوم رذیل. |
↑62 | زرینکوب، عبدالحسین، سرّ نی، ج1، ص455. |
↑63 | زرینکوب، عبدالحسین، سر نی، ج1، ص455. |
↑64 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص82. |
↑65 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص98. |
↑66 | بخاری، محمد بن اسماعیل صحیح بخاری، ج2، ص140. |
↑67 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص845. |
↑68 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص391. |
↑69 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص815. |
↑70 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص1493. |
↑71 | ابن سعد، محمد، طبقات، ج3، ص165. |
↑72 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص851. |
↑73 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص236. |
↑74 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص869. |
↑75 | فروزانفر، بدیع الزمان، احادیث و قصص مثنوی، ص166 و 243. |
↑76 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص98. |
↑77 | حرم پناهی، ریحانه، تصویر خلفای راشدین در مثنوی معنوی، تاریخ ادبیات بهار و تابستان 1392ش، شماره 72، ص94. |
↑78 | افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ص309. |
↑79 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص60. |
↑80 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص960. |
↑81 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص281. |
↑82 | مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص185و 184و 186. |
↑83 | مولوی، جلال الدین، مجالس سبعه، مجلس ثانی، مناجات، ص50. به نقل از فروزانفر، بدیع الزمان، شرح مثنوی، ج3، ص755. |
↑84 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص58: تا عمر آمد ز قیصر یک رسول****در مدینه از بیابان نغول. |
↑85 | رک: پورجوادی، نصر الله، قوت دل و نوش جان، ص54؛ پورجوادی، نصر الله، کابوس سلفیگری، روزنامه اطلاعات، پنج شبنه، 2 مرداد 1392. |
↑86 | محمد بن منور، اسرار التوحید، ص76 و 87. |
↑87 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص79. |
↑88 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص195. |
↑89 | مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص151. |
↑90 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، دفتر چهارم، بخش 19. |
↑91 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص801. |
↑92 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص195. |
↑93 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص100. |
↑94 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص842. |
↑95 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص263. |
↑96 | مولوی، جلال الدین، دیوان کبیر شمس، ص90. |
↑97 | مولوی، جلال الدین، فیه ما فیه، ص250. |
↑98 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص121. |
↑99 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص31. |
↑100 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص149. |
↑101 | ابن شهرآشوب، مناقب، ص152. |
↑102 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص151. |
↑103 | شفیعی کدکنی، محمدرضا، قلندریه در تاریخ، ص57-58. |
↑104 | طهرانی، محمدحسین، امام شناسی، ج4، ص86. |
↑105 | شیروانی، زین العابدین، ریاض السیاحه، ج1، ص199. |
↑106 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص140. |
↑107 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، 593. |
↑108 | مولوی، جلال الدین، مثنوی، ص986. |