بسم الله الرحمن الرحیم
مذهب مولوی
مقدمه
مذهب مولوی همواره محل اختلاف نظر و کشمکش بوده است. صوفیان شیعه سعی بلیغی داشتند که مولوی را شیعه امامی معرفی کنند و ادله تسنن او را حاکی از «تقیه» می دانند مخالفین اما کثرت و اتقان ادله و شواهد تسنن مولوی را نافی هرگونه اختلاف نظر عنوان کرده و بر همین اساس، تقیه را منتفی می دانند.
فهرست
گونه شناسی آرا در مذهب مولوی
سه قول درباره مذهب مولوی مطرح است:
- شیعه اثنی عشری) معدودی از معاصرین، این قول را مطرح کردند و چنانچه خواهیم گفت نظر صحیحی نیست.
- غیر شیعه) بخش زیادی از کسانی که مولوی را شیعه نمی دانند، او را یک سنی (حنفی) دانسته و بعضی دیگر با پذیرش سنی بودن مولوی، او را فراتر از مذاهب و باورهای رسمی مسلمین معرفی می کنند.
این قول مشهور است و نظر درستی است که در این نوشتار به دنبال بررسی شواهد آن می باشیم.
مذهب مولوی
قریب به اتفاق مولوی پژوهان نامی و نویسندگان صاحب نام، مذهب مولوی را «حنفی» دانسته اند.[1] به عنوان نمونه افلاکی می نویسد: «از انک خداوندگار ما حنفی مذهب است»[2] مورخین نیز به این موضوع تصریح کرده اند به عنوان نمونه زرکلی در الاعلام[3] و عنایت الله ابلاغ[4]، به تسنن مولوی تصریح دارند. عبد القادر القرشی تمام عالمان سنی حنفی زمان خودش در قرن هشتم جمع اوری کرده است و نام مولوی را نیز در زمره همان عالمان آورده است.[5] قاسم بن قطلوبغا در قرن نهم نیز جلال الدین را از علمای «سنی حنفی» آورده است.[6]
برخی دیگر مولوی را اهل اجتهاد و فراتر از چارچوب های مرسوم مذاهب اربعه فقهی دانسته اند.[7] اما شیعه دانستن مولوی، امر غریبی است که در دوران متاخر و نزد افراد کم اطلاع شایع شده است.[8] زیرا کسی که کمترین اطلاع و تورقی در کتب مولوی داشته باشد، تردیدی در تسنن او نمی کند.[9]
چه اینکه هم در کتب مولوی و هم در تذکره های معتبر، تصریح در مذهب حنفی مولوی وجود دارد. به عنوان یک نمونه، افلاکی آورده است:
«چلبی ارموی بود و شافعی مذهب بود، روزی در بندگی مولانا گفت میخواهم که بعد الیوم اقتدا به مذهب ابوحنیفه کنم از آنکه حضرت خداوندگار ما حنفی مذهب است» و ما اکنون درباره مذهب مولانا که به گفته او:
«نى نى، صواب آنست که در مذهب خوذ باشى و آن را نگاهدارى امّا در طریقه ما بروى و مردم را بر جادّه عشق ما ارشاد کنى»[10]
ادله و شواهد تسنن مولوی
در ادامه به دلائل و شواهد این مسئله اشاره می شود :
محل زندگی)
مولوی در شام زندگی می کرد و منطقه شام، محل خلافت و حکومت بنی امیه بوده و از کهن ترین مراکز تجمع و زندگانی اهل سنت است و در عصر مولوی نیز غالب ساکنین شام سنی مذهب و حنفی بودند. [11]
سعید نفیسی در مقدمه بر رساله سپهسالار اساسا علت انتخاب مقصد شام در هجرت پدر مولوی را حنفی بودن مردم آن منطقه می داند و می گوید:
«طریقه مولوى از آغاز تا کنون همواره پیرو اصول حنفى بوده است و اینکه سلطان العلماء بهاء الدین ولد پدر مولانا جلال الدین از بلخ و خوارزم بیرون آمده و ناگزیر شده است خراسان را ترک کند و به آسیاى صغیر رود بواسطه آنست که در آن زمان شافعیان و مخصوصا صوفیان شافعى در خراسان و خوارزم نفوذ بسیار داشته و مخالفت ایشان کسى را ممکن نبوده است.»[12]
خانواده و اجداد)
طبق قول مشهور، نَسبَ مولوی به خلیفه اول اهل سنت یعنی ابوبکر ابی قحافه میرسد.[13]اجداد مولوی همگی از بزرگان و مشایخ شناخته شده «احناف» بودند و بعد از مولوی نیز، اولاد او که به خاندان چلپی شهره هستند، همگی از شخصیت های شناخته شده احناف هستند.[14] حال چطور می شود در این خاندان بزرگ، فقط یک نفر آن هم مولوی شیعه شده باشد!
پدر مولوی یعنی حسین بن احمد خطیبی (بهاء ولد) از علما و فقهای احناف بود.[15] مادر احمد خطیبی فردوس خاتون دختر شمسالائمه ابوبکر محمد بن احمد بن ابی سهل یا سهل سرخسی است که از اکابر علماء حنفیه قرن پنجم بود.[16]
پسر مولوی یعنی سلطان ولد نه تنها از بزرگان احناف بود بلکه شخصیتی شیعه ستیز داشته است. فرزند مولوی تلاش زیادی داشت که سلطان محمد خدابنده با روشنگری های علامه حلی، مذهب شیعه را اختیار نکند:
«به حضرت سلطان ولد فرزند مولوی خبر داده بودند که سلطان خربنده را روافض چنان اغوا کردند که رافضى شده و سَبّ صحابى کرام مىکند، بلکه جماعتى را فرستاده است تا در وقت فرصت نقبى بزنند و جسم پاک صدّیق اکبر را از جنب صدّیق اعظمش بیرون آورند و خطباى ممالک روم را منع کردند از اینکه بر منبر نام مبارک صحابى را یاد کنند؛ همانا که حضرت ولد را از سَر غیرت باطن تغیّر عظیم ظاهر گشته شورها فرمود تا تمامت یاران گریستند و غریو از نهاد شهریان برخاست.»[17]
منظور افلاکی از روافض، علامه حلی (ره) است و منظورش از «سلطان خربنده» الجایتوخان سلطان محمد «خدابنده» است که بدست علامه حلی (ره) شیعه شد. (روضه المتقین، ۹/۳۰) لذا افلاکی از روی کینه او را خربنده خطاب کرده است و تصریح کرده که فرزند مولوی کمر همت به دشمنی با او بسته بود.
محل تحصیل)
مولوی به اشارت برهانالدین ترمذی دو سال «به جانب شام عزیمت فرمود تا در علوم ظاهر ممارست نماید و کمال خود را با کملیت رساند و گویند سفر اولش آن بود» و در مدرسه «حلاویه»[18] حلب هفت سال تحصیل تحصیل کرد.[19]
مدرسه حلاویه در حلب سوریه، از مدارس معتبر و بزرگ «حنفیان» بود که ریاست آن و کتبی که تدریس می شد عمدتاً بر پایه فقه حنفی بود.[20]
درس و تحصیلات)
تحصیلات دینی مولوی بر محور آثار احناف و کتاب های مهم آنها مثل «هدایه فی الفروع[21]» بود مولوی پیش از ملاقات با شمس تبریزی، اهل محراب و منبر و درس بود و بر اساس فقه حنفی، فتوا صادر می کرد. [22]
چنانچه در کتاب فیه ما فیه در پاسخ به سوالی، مطابق نظر ابوحنیفه پاسخ داده است.[23]
اساتید و شاگردان)
غالب اساتید و شاگردان مولوی، پیرو مذاهب اهل سنت بودند.
از مصاحبان و شاگردان:
1.صلاح الدین زرکوب) زرکوب از مهم ترین مصاحبان مولوی بود به طوری که بیش از 70 غزل با مقطع و نام «صلاح الدین» در وصف او سروده است. زرکوب اگرچه بی سواد بود اما از مذهب حنفی تبعیت داشت.
2.حسام الدین چلپی) حسام الدین حدود 15 سال با مولوی مصاحبت داشت. او شافعی مذهب بود و این موضوع به صراحت در مناقب العارفین آمده است.[24]
از استاید او:
1. بهاء ولد) مهم ترین استاد مولوی، پدرش بهاء ولد است که مدت بیست سال شاگردی او را می کرد و گفتیم او حنفی مذهب بود چنانچه از سرتاسر کتاب معارف او چنین بر می آید.[25]
2.برهان الدین محقق ترمذی از احناف بود.
3.شمس تبریزی، شافعی مذهب بود.[26]
فتاوی و آموزه های فقهی)
مولوی یک مفتی حنفی بود و در آثار خود هنگامی که قصد اشاره به مباحث فقهی و احکام عملی اسلام را دارد، کاملا مطابق نظر اهل سنت و حنفی ها و بعضا شافعی ها سخن می گوید.
حتی ضرب المثل ها و شاهد مثال های او نیز مطابق مذهب احناف است.
درسشان آشوب و چرخ و زلزله****نى زیاداتست و باب سلسله[27]
زیادات، نام کتابى است از مصنّفات امام محمد در فقه حنفى و باب سلسله، کنایه از بحث تسلسل [بود] که به علم کلام تعلق دارد؛ یا عبارت از حفظ سلاسل باشد.[28]
وضوی اهل سنت
به وضوی گرفتن پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله، به شستن پا تصریح دارد درحالیکه شیعیان امامیه پا را مسح می کنند:
خواست آبى و وضو را تازه کرد****دست و رو را شست او ز آن آب سرد
هر دو پا شست و به موزه کرد راى****موزه را بربود یک موزه رباى[29]
یا می گوید:
مستمع او قایل است او بىحجاب****زانکه الاذنان من رأس اى مُثاب
استخوان و باد روپوش است و بس****در دو عالم غیرِ یزدان نیست کس[30]
مضمون این بیت، موافق این حدیث است که «الاذنان من الرأس» یعنى دو گوش از جمله سر است؛ چنانچه سر از شنیدن حرف و صوت بىاثر است، همچنین گوش از آن شنیدن بىاثر است. چرا که شنونده آن حرف و صوت، ذات یزدان است و بس. چشم و گوش بهانه است و بس، که غیر یزدان در هر دوعالم نیست کس؛ و این حدیث را فقها براى مشروعیت مسبّح اذنین[31] آوردهاند.
عدم قبول شهادت بنده
نمونه دیگر ماجرای شهادت عبد است. اغلب علمای اهل سنت قائل به عدم قبول شهادت بنده هستند و مولوی می گوید:
از غرض حرّم گواهی حرشنو**** که گواهی بندگان نارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را****نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه****شرع نپذیرد گواهشان بکاه[32]
اصطلاح کرم الله وجه
یکی از شواهد سنی بودن اشخاص، استفاده از اصطلاح «کرم الله وجه» برای امیرالمومنین علی علیه السلام است. مولوی در کتاب مکتوبات از اصطلاح کرم الله وجه برای حضرت علی علیه السلام استفاده می کند.[33]
تجمیع صلاه
یکی دیگر از شواهد سنی بودن اشخاص، عدم جمع بین نمازهای یومیه است. اگرچه در فقه شیعه، می توان نمازهای یومیه را در پنج نوبت خواند لکن این موضوع بین شیعیان مرسوم نیست. مولوی در گزارشش به یکی از حاکمان روزگار خود اعتراف می کند که روزانه پنج نوبت نماز می خواند.[34]
آب قلیل و کثیر
آب کثیر، آبى است که هم پاک است و هم پاککننده، به علاوه این خصوصیت که بملاقات نجاست و پلیدیها پلید نمىشود مگر آنکه طعم و رنگ و بوى آن در اثر آمیزش با پلیدیها تغییر یافته باشد.
در تحدید یعنى تعیین مقدار آب کثیر که باصطلاح معمول شیعه امامیه «آب کر» مىگویند بین فقهاى شیعه و سنی اختلاف نظر است.
به عقیده شیعه امامى آب کر یا آب کثیر برحسب مساحت مقدار مکعبى است که هریک از اضلاع آن سه وجب و نیم موافق وجب متوسط باشد؛ که مساحت آن جمعا 42 وجب و ثمن یعنى یک هشتم وجب است؛ و چون «وجب» یا یک «بدست» را 25 سانتىمتر حساب کنیم تخمینا ضلع مکعب 88 سانتىمتر مىشود؛ و برحسب وزن 1200 رطل عراقى است.
مولوى در مجلد دوم مثنوى درباره تهمت بستن بر اولیاء و اهل حق مىگوید به بحث آب کثیر اشاره داشته و طبق نظر اهل سنت فتوا می دهد:
اینچنین بهتان منه بر اهل حق****کاین خیال تست برگردان ورق
این نباشد ور بود اى مرغ خاک****بحر قلزم را ز مردارى چه باک
نیست دون القلتین و حوض خرد****کش تواند قطرهیى از کار برد[35]
جلال الدین همایی می نویسد:
«توجه مىکنید که مقدار آب کثیر را که از ملاقات پلیدیها، پلید نمىگردد موافق مذهب شافعى یعنى «قلتین» گفته؛ نه مطابق مذهب حنفى و اهل حق را به آب کثیر تشبیه کرده است که در اثر برخورد پلیدیها پلید نمىشوند.»[36]
نص و قیاس
یکى از مسائل معروف اصول فقه است که مىگویند در موردى که نص یعنى تصریح قرآن؛ یا سنت یعنى احادیث مأثوره در کار باشد نمىتوان به رأى و قیاس متوسل شد و حکم فقهى را بوسیله قیاس و عقل عرفى معلوم کرد.
مولوى کشف و شهود عرفانى و وحى قدسى روحانى را به- «نص» و فکر و دلیل عقول جزئى را به «قیاس» تشبیه مىکند. و مىگوید در جایى که وحى روح قدسى در کار باشد اندیشههاى عقول جزئى معزول و بیکار است؛ و باحکام عقلى و دلایل علمى نباید اعتماد کرد و آن را مبناى عمل قرار داد؛ همانطور که هرگاه نص در کار باشد فقیه مجتهد بفکر قیاس نمىافتد و بقیاس عمل نمىکند.
مجتهد هرگه که باشد نصشناس****اندر آن صورت نیندیشد قیاس
چون نیابد نص اندر صورتى****از قیاس آنجا نماید عبرتى
نص، وحى روح قدسى دان یقین****وان قیاس عقل جزوى تحت این[37]
عمل قیاس، موافق فقه و مذهب اهل سنت است و شیعیان امامیه قیاس در فقه را باطل می دانند.
عدم تقید به مذهب
البته باید دانست که مولوی اگرچه از احناف و سنی مذهب بود، اما طبق مبنای عرفانی صلح کل و وحدت وجود، همه مذاهب را جلوه گاه حقیقت می دانست و چنین وانمود می کرد که مذهب مهم نیست بلکه سلوک و طریقت اهمیت دارد. در اشعار مولوی به کرات بحث عدم تقید و ترجیح مذاهب بر همدیگر تاکید شده است:
مذهب عاشق ز مذهبها جداست ••••• عاشقان را مذهب و ملت خداست[38]
مولوی حقیقت را نسبی می دانست و می گفت اختلاف ادیان و مذاهب، عین حقیقت است اما هرکدام از پیروان ادیان، بخشی از حقیقت و واقعیت را دارند نقل است که همواره می گفت: «من با هفتاد دو سه مذهب یکی ام» نقل است:
«روزی مولانا سراج الدین قونوی صاحب صدر و بزرگ وقت بوده اما با خدمت مولوى خوش نبوده. پیش وى تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکىام. چون صاحب غرض بود، خواست که مولانا را برنجاند و بىحرمتى کند. یکى را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگ بود، فرستاد که بر سر جمعى از مولانا بپرس که تو چنین گفتهاى؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان. آن کس بیامد و برملا سؤال کرد که شما چنین گفتهاید که من با هفتاد و سه ملت یکىام؟ گفت: بله من گفتهام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد. مولانا بخندید و گفت: من با این نیز که تو مىگویى یکىام.»[39]
در نگاه مولوی، اختلاف مذاهب و انسان ها، در ظاهر ماجراست و در باطن و عوالم غیبی، همه چیز متحد و یکسان و واحد است لذا عرفا که اهل باطن گرایی هستند، همه چیز را به چشم یکسان و بلامرجح می بینند:
اختلاف خلق از نام اوفتاد****چون به معنى رفت آرام اوفتاد[40]
مولوی داستان های معروفی در بحث پلورالیسم دارد از جمله داستان اوزوم، عنب و انگور[41] و داستان پیل و کوران.[42] در داستان اوزوم و عنب، نوعی پلورلیسم دینی و تکثرگرایی و صلح کل را به جان مخاطب نفوذ و رسوخ میدهد و به او یاد میدهد تمام ادیان و مذاهب حقیقت واحدی را فریاد میزنند و اختلافها صرفا در ظاهر و شکل و قالب است که اهمیت چندانی ندارد.
آموزه ها و مبانی کلامی و اعتقادی)
مذهب کلامی
بسیاری از نویسندگان و مولوی پژوهان، مذهب کلامی مولوی را اشعری دانسته اند چه اینکه اولا مکتب تصوف نزدیک ترین قرابت فکری را به مذهب اشاعره دارد و ثانیا مولوی در کتاب های خود آرائی را اظهار کرده است که مذهب اشاعره است مثل نفی علت و غرض از کارهای خداوند :
کار بی علت مبرا از علل****مستقر و مستمر است از ازل[43]
اشاعره، خالق تمام افعال را خدا می دانند[44] و مولوی نیز می گوید: «پس علی الاطلاق دانستیم که خالق افعال حق است نه بنده»[45]
یا اینکه اشاعره قرآن را قدیم می دانند و مولوی نیز در مکتوباتش قرآن را قدیم دانسته است[46] جلال الدین همایی می نویسد: «درباره مذهب و عقیده مولوى گفتهاند که سنى حنفى مذهب اشعرى مسلک بود»[47]
ولایت نوعیه و قطبیت
یکی از مقومات اصلی مذهب تشیع، امامت دوازده امام است به طوری که هرکس این نظر را قبول نداشته باشد، شیعه امامیه نام نمی گیرد. مولوی دیدگاه شیعه را قبول ندارد و معتقد است تا روز قیامت، هرکس از هر نسلی، می تواند به مقام ولایت برسد و این مقام منحصر در دوازده نفر نیست.
پس به هر دوری ولی قائم است****آزمایش تا قیامت دائم است
پس امام حی قائم آن ولی است***خواه از نسل عمر خواه از علی است
مهدی و هادی وی است ای راهجو****هم نهان و هم نشسته در پیش رو
تقدیس و عدالت صحابه)
اهل سنت تمام صحابه را محترم و مقدس می شمارند و مبنایی تحت عنوان «عدالت صحابه» برای صیانت از این افراد وضع کرده اند. مولوی مانند دیگر اهل سنت تمام صحابه را عادل می دانست و راه رسیدن به سعادت را چنگ زدن به آنها می دانست:
گفت پیغمبر که اصحابی نجوم ****رهروان را شمع و شیطان را رجوم
مقتبس شو زود چون یابی نجوم ****گفت پیغمبر که اصحابی نجوم[48]
تحریف حدیث سفینه)
حدیث سفینه از متواتر حدیثی شیعه و سنی است که رسول الله صلی الله علیه واله می فرمایند اهل بیت من مانند سفینه و کشتی نجات هستند که اگر بدان متمسک شوید نجات پیدا می کنید. اما مولوی و برخی از متعصبین اهل سنت، این حدیث را تحریف می کند و صحابه را جایگزین اهل بیت می کند:
ما و اصحابیم چون کشتی نوح *** هر که دست اندر زند یابد فتوح!
ماه می گوید که اصحابی نجوم *** للسری قدوه و للطاغی رجوم
هادی راهست یار اندر قدوم *** مصطفی زین گفت اصحابی نجوم[49]
مذمت شیعیان
مولوی شیعیان را با عنوان موهنِ «رافضی» خطاب می کند و می گوید اگر عمر را عادل ندانید لاجرم باید حجاج سفاک را عادل بدانید:
گر رافضیی باشد از داد علی در ده *** ور ز آنک بود سنی از عدل عمر برگو
هر که عدل عمرش ننمود دست *** پیش او حجاج خونی عادلست
عهد عمر آن امیر مؤمنان!! *** داد دزدی را به جلاد و عوان
ای مرا تو مصطفی من چو عمر *** از برای خدمتت بندم کمر[50]
در جای دیگر می گوید:
این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند *** چون نشاید بر جهود انجیل خواند
کی توان با شیعه گفتن از عمر *** کی توان بربط زدن در پیش کر[51]
مولوی در جای دیگر، شیعیان را رافضی(خارج شدگان از دین!) می نامد و بر خلاف روایات خود اهل سنت، مدعی می شود که امیرمومنان علیه السلام و عمر با یکدیگر رابطه ای دوستانه داشته اند و اختلافی در کار نبوده است:
رافضی انگشت در دندان گرفت ****هم علی و هم عمر آمیختند
بر یکی تختند این دم هر دو شاه ****بلک خود در یک کمر آمیختند
وی در اشعار دیگرش نیز بر مضامین فوق تاکید می کند و می گوید:
گفتن همه جنگ آورد در بوى و در رنگ آورد ****چون رافضى جنگ افکند هر دم على را با عمر
بر رافضى چگونه ز بنى قحافه (=ابوبکر) لافم ****بر خارجى چگونه غم بوتراب گویم[52]
مذمت باورها و آموزه های شیعی
یکی دیگر از شواهد سنی بودن مولوی، مذمت و تقبیح برخی از آموزه های مهم شیعی مثل عزاداری و گریه بر سید الشهدا علیه السلام است. مولوی مانند دیگر صوفیان روز عاشورا را روز شادی می داند و شیعیان که در این روز عزاداری می کنند را جاهل و خفته خطاب می کند:
روز عاشورا همه اهل حلب ****باب انطاکیه اندر تا به شب
پس عزا بر خود کنید اى خفتگان****ز انکه بد مرگى است این خواب گران[53]
طبق برخی نسخه های مثنوی، مولوی به سیدالشهداء هم جسارت می کند و می گوید:
کورکورانه مرو در کربلا **** تا نیفتی چون حسین اندر بلا
نسخه بدل چنین است:
هین مدو گستاخ در دشت بلا**** هین مرو کورانه اندر کربلا[54]
توهین به علمای شیعه و امام زمان عج
در منابع تاریخی و کتب شیعه بیان شده است که از جانب امام زمان عج نامه ای در لعن و ارتداد برخی مدعیان دروغین نیابت از جمله حسبن بن منصور حلاج صادر شد و نائب خاص ایشان یعنی حسین بن روح به کشتن او فتوا داد. مولوی فتوا دهندگان به کشتن حلاج را غدار معرفی می کند و انا الحق گفتن حلاج را نور می داند:
چون قلم در دست غداری بود *** لاجرم منصور بر داری بود
بود انا الحق در لب منصور نور *** بود انا الله در لب فرعون زور
آن انا منصور رحمت شد یقین *** آن انا فرعون لعنت شد ببین[55]
کافر دانستن حضرت ابوطالب
مولوی در شش دفتر مثنوی، در مبحث مهم جبر و اختیار سخن رانده است از جمله در دفتر ششم در بیان اینکه تسلیم به جذب حق، بی لطف ماسبق ممکن نیست و دو شاخه اختیار مانع اجتناب ناپذیر این تسلیم است، آن گاه حضرت ابوطالب را به عنوان مثال عینی این حکم نمونه می آورد و به کفر ایشان حکم می کند. این درحالیست که عدم اشاره مولوی به ابوسفیان –در هیچ کجای این منظومه 26هزار بیتی- و فقدان هیچ طعنی نسبت به او –با وجود آن همه سابقه خباثت و تباهی- چندان نامعمول به نظر می رسد که حتی برخی صاحب نظران شیفته مولوی را هم به حیرت واداشته است.[56]
ابیات مولوی در این رابطه چنین است:
خود یکى بو طالب آن عم رسول**** مىنمودش شنعهى عربان مهول
گفتش اى عم! یک شهادت تو بگو****تا کنم با حق خصومت بهر تو
لیک گر بودیش لطف ما سبق**** کى بدى این بد دلى با جذب حق[57]
مذمت شیعیان سبزوار
شهر سبزوار از دیرباز مرکز زندگانی و تجمع شیعیان امامیه بوده است و تشیع سبزوار، یکی از ضرب المثل های معروف تاریخ است. مولوی اما نگاه کاملا منفی به سبزوار مردم آنجا دارد. در داستان مولوی، شیعیان سبزوار نماد افراد دنیا زده، فاسد العقیده و مکار هستند و یک سنی به نام “ابوبکر” نماد اقطاب و اولیای خداوند است.
مولوی داستانی خیالی تحت عنوان: « حکایت محمد خوارزمشاه که شهر سبزوار که همه رافضى باشند به جنگ بگرفت، امان جان خواستند، گفت آن گه امان دهم که از این شهر پیش من به هدیه ابو بکر نامى بیارید»ساخته و پرداخته می کند که در آن سلطان به مردم سبزوار که همگی شیعه بودند، امر می کند که برای رهایی از مرگ باید ابوبکر نامی را پیش من بیاورید. مردم هم با جستجو و فحص فراوان مردی ضعیف و نزار را می یابند که ابوبکر نام داشت و از وی درخواست می کنند که همراه آنها نزد شاه برود. و در نهایت مردم سبزوار به برکت آن ابوبکر، امان می یابند.
در نظر مولوی، سبزوار کنایه از ویرانکده دنیا است، چرا که مردمان آن، شیعی مذهب و «قومی رذیل»[58] اند و آن مرد ضعیف که ابوبکر نام داشت نماد قطب عالم! و مردان حقی است کـه در میان اهل دنی ا(شیعیان) و دشمنکده سبزوار، گرفتار و اسیر افتاده، مظلوم و ضایع شده اند و قدرشان نامعلوم است. و البته امان یافتن سبزواریان شیعی و بقای عالم به واسطه ابوبکر است.
او ابوبکر را قطب عالم، صاحب وصال، واسطه فیض حق و انسان کاملی می داند که در سبزوار دنیا جایی برای او نیست. این ابوبکر، اتصالی با عالم بالا دارد که در کلام نگنجد و قابل وصف نیست.
دشمنی شیعیان با اهل دل و اقطاب عالم نیز میراثی به جا مانده از روز الست است و آنها تاب دیدن انسان کامل و اولیای الهی را ندارند و اگر هم با نرمی برخورد نمایند، از روی مکر و نفاق است. همین مضمون را نیز مولوی در جای دیگر بدون پوشش و بدون استفاده از نماد و… بدان تصریح کرده و همانگونه که پیش تر اشاره شد، شیعیان را به خرانی تشبیه نموده که تاب شنیدن فضائل عمر بن خطاب را ندارند.
تفصیل حکایت چنین است:
تنگشان آورد لشکرهاى او ****اسپهش افتاد در قتل عدو
سجده آوردند پیشش کالامان ****حلقهمان در گوش کن وابخش جان…
گفت نرهانید از من جان خویش ****تا نیاریدم ابو بکرى به پیش
تا مرا بو بکر نام از شهرتان ****هدیه نارید اى رمیده امتان…
منهیان انگیختند از چپ و راست ****کاندر این ویرانه بو بکرى کجاست
بعد سه روز و سه شب که شتافتند ****یک ابو بکرى نزارى یافتند
خفته بود او در یکى کنجى خراب ****چون بدیدندش بگفتندش شتاب
خیز که سلطان ترا طالب شدهست ****کز تو خواهد شهر ما از قتل رست
گفت اگر پایم بدى یا مقدمى ****خود به راه خود به مقصد رفتمى
اندر این دشمنکده کى ماندمى ****سوى شهر دوستان مىراندمى
سبزوار است این جهان و مرد حق ****اندر اینجا ضایع است و ممتحق
هست خوارمشاه یزدان جلیل ****دل همىخواهد از این قوم رذیل…
دل که گر هفصد چو این هفت آسمان ****اندر او آید شود یاوه و نهان
این چنین دل ریزهها را دل مگو ****سبزوار اندر ابو بکرى مجو
بىاز او ندهد کسى را حق نوال ****شمهاى گفتم من از صاحب وصال
موهبت را بر کف دستش نهد ****و ز کفش آن را به مرحومان دهد
با کفش دریاى کل را اتصال ****هست بىچون و چگونه و بر کمال
اتصالى که نگنجد در کلام ****گفتنش تکلیف باشد و السلام
آن دلى آور که قطب عالم اوست ****جان جان جان جان آدم اوست
تو بگردى روزها در سبزوار ****آن چنان دل را نیابى زاعتبار
گویى آن دل زین جهان پنهان بود ****ز انکه ظلمت با ضیا ضدان بود
دشمنى آن دل از روز ألست ****سبزوار طبع را میراثى است
ز انکه او باز است و دنیا شهر زاغ ****دیدن ناجنس بر ناجنس داغ
ور کند نرمى نفاقى مىکند ****ز استمالت ارتفاقى مىکند
ز انکه این زاغ خس مردار جو ****صد هزاران مکر دارد تو بتو
آن که زرق او خوش آید مر ترا ****آن ولى تست نه خاص خدا
هر که او بر خو و بر طبع تو زیست ****پیش طبع تو ولى است و نبى است
رو هوا بگذار تا بویت شود ****و آن مشام خوش عبر جویت شود
از هوارانى دماغت فاسد است ****مشک و عنبر پیش مغزت کاسد است
جهل نسبت به مذهب تشیع
اشعار و ابیات مولوی درباره مذهب تشیع نشان می دهد او اطلاع چندانی از این مذهب نداشته است. استاد زرینکوب در کتاب سر نی، در فصل مقالات و دلالات، پیرامون آشنایی مولوی با عقائد و آراء مذهب موجود در جغرافیای اسلام این موضوع را خاطر نشان کرده است :
« عجیب نیست که از آراء و مقالات فرقههایى مثل شیعه و خوارج که در محیط زندگى و اندیشگى او نقش بارزى نداشتهاند جز به ندرت یاد نکند و آنچه از آنها مىگوید نیز حاکى از آشنایى دقیقى با مبادى و عقاید آنها نباشد. در واقع راجع به این دو فرقه که از اقدم مذاهب و فرق اسلامى بودهاند آنچه مولانا ذکر مىکند مجمل و مبهم و حاکى از عدم آشنایى عمیق است.» [59]
ایشان در ادامه با تاکید بیشتری بیان می دارد که مولوی با عقائد شیعیان امامیه اساسا آشنایی درستی نداشته است: «در باب شیعه امامیّه هرچند به تعصّب آنها بر ضدّ ابو بکر و عمر، و اینکه فىالمثل شیعه سبزوار ابو بکر نام را در شهر خویش راه نمىدهند و اهل شهر کاش (- کاشان) به آنکس که عمر نام داشته باشد هرگز یک لبنان هم نمىفروشند اشارت دارد و از رسم تعزیت روز عاشورا در نزد شیعه حلب (*) با تعریض یاد مىکند، در سراسر مثنوى هیچ نشانى از آشنایى درست با عقاید و مقالات قوم مشهود نیست.»[60]
مدح خلفا و بزرگانِ اهل سنت
مولوی در تمام آثار و کتب خود، بعد از رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم، شیخین (ابوبکر و عمر) را برترین، کامل ترین و عالم ترین انسان های روی زمین دانسته است و ستایش ها و تقدیس هایی که از آنها دارد به مرز غلو و گزافه گویی می رسد و آنها را صاحب مقام عصمت و علم غیب و … دانسته به طوری که عامه اهل سنت هم چنین باوری راجع به شیخین ندارند. به طوری که می توان گفت، شخصیت خلفای راشدین در کتاب مثنوی، هیچ نسبت و ارتباطی با شخصیت تاریخی و واقعی آنها ندارد.
مولوی تا جایی پیش رفته است که حتی فضائل و مناقب اهل بیت علیهم السلام و امیرالمومنین علی علیه السلام را برای شیخین جعل می کند.
ابوبکر
مولوی در کتاب مثنوی، حدود یازده بار از ابوبکر سخن به میان آورده است و مطالبی را در مدح و منقبت او بیان کرده است. در برخی موارد به اشاره ای تلویحی بسنده می کند مانند:
در شب تعریس، پیش آن نو عروس****یافت جان پاک ایشان، دست بوس[61]
اهل سنت، همراهی ابوبکر با پیامبر در غار را فضیلتی بزرگ و کرامتی ممتاز برای ابوبکر می دانند و مولوی نیز به عنوان یک شاعر سنی مذهب، در اشعار فراوانی، به این موضوع اشاره کرده و بر آن تاکید می کند و این همراهی را نشانه فناء ابوبکر در ذات پیامبر می دانند.
قرص آفتاب
ابوبکر همچون آفتابی بود که بر جهانیان پرتوافکنی می کرد:
دید صدیقش بگفت ای آفتاب****نی ز شرقی نی ز غربی خوش بتاب[62]
این شعر اشاره ای است به قصه ای که عمران بن حسین روایت می کند. سند روایت حاضر را می توان در صحیح بخاری یافت.[63]
یار غار
ابوبکر یار غار دل و عشق رسول خدا ص بود:
چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق**** دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد
عاشقانی که باخبر میرند****پیش معشوق چون شکر میرند
از الست آب زندگی خوردند****لاجرم شیوه دگر میرند
نفس رسول خدا صلی الله علیه وآله
طبق نصوص فراوانی، ذیل آیه مباهله ( آیه 61 آل عمران) امیرالمومنین علی علیه السلام، نفس و جان پیغمبر معرفی شده اند.
اما مولوی علاوه بر مدح فراوان ابوبکر، این فضیلت را نیز برای ابوبکر جعل می کند:
چو احمدست و ابوبکر یار غار دل و عشق *** دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد
چشم احمد بر ابوبکری زده *** او ز یک تصدیق صدیق آمده
چون ابوبکر آیت توفیق شد *** با چنان شه صاحب وصدیق شد
مر ابوبکر تقی را گو ببین *** شد زصدیقی امیرالمحشرین
اندر این نشات نگر صدیق را *** تا به حشر افزون کنی تصدیق را[64]
در نگاه مولوی، تمام صفات نیک اخلاقی رسول خدا صلی الله علیه واله، در ابوبکر و عمر تجلی یافته است:
و انک اخلاق مصطفی جویند****چون ابوبکر و چون عمر میرند[65]
فانی در پیامبر صلی الله علیه وآله
ابوبکر فانی در ذات رسول خدا بود:
در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم****اما چو به گفت آییم یاری من و یاری تو
چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری****زیرا که دوی باشد غاری من و غاری تو[66]
هرکس کسکی دارد و هرکس یاری****هرکس هنری دارد و هرکس کاری
مائیم و خیال یار و این گوشه دل****چون احمد و بوبکر به گوشه غاری[67]
فداکاری برای پیامبر
در جای دیگر حکایتی در منقبت ابوبکر یاد می کند که در طبقات ابن سعد آمده است[68]
تن فداى خار مىکرد آن بلال****خواجهاش مىزد براى گوشمال
که چرا تو یاد احمد مىکنى****بندهى بد منکر دین منى
مىزد اندر آفتابش او به خار****او احد مىگفت بهر افتخار
تا که صدیق آن طرف بر مىگذشت****آن احد گفتن به گوش او برفت
چشم او پر آب شد دل پر عنا****ز آن احد مىیافت بوى آشنا
بعد از آن خلوت بدیدش پند داد****کز جهودان خفیه مىدار اعتقاد
عالم السر است پنهان دار کام****گفت کردم توبه پیشت اى همام
روز دیگر از پگه صدیق تفت****آن طرف از بهر کارى مىبرفت[69]
اسوه عارفان
ابوبکر، الگو و اسوه تصوف و عرفان است:
امروز مستان را نگر در مست ما آویخته****افکنده عقل و عافیت و اندر بلا آویخته
هست آن سخا چون دام نان اما صفا چون دام جان****کو در سخا آویخته کو در صفا آویخته
باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده****صوفی چو بوبکری بود در مصطفی آویخته
این دل دهد در دلبری جان هم سپارد بر سری****و آن صرفه جو چون مشتری اندر بها آویخته
آن چون نهنگ آیان شده دریا در او حیران شده****وین بحری نوآشنا در آشنا آویخته[70]
صدیق اکبر
در نگاه مولوی، ابوبکر صدیق اکبر است و از لقب هایی مرتبط با صفت صدیقیت برای ابوبکر یاد شده است:
ای بر سر بازاری دستار چنان کرده****رو با دگران کرده ما را نگران کرده
با صدق ابوبکری چون جمله همه مکری****کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده
زهد از تو مباحی شد تسبیح صراحی شد****جان را که فلاحی شد با رطل گران کرده[71]
مظهر اقتدا به پیامبر صلی الله علیه وآله
مولوی در داستانی که به گفته فروزانفر،[72] در هیچ یک از منابع نیامده است، ابوبکر را نماد تصدیق و اقتدا به رسول خدا صلی الله علیه وآله دانسته و ابوجهل را نمونه انکار و مخالفت با پیامبر صلی الله علیه و آله بر شمرده است.
حاضران گفتند این صدرالوری****راستگو گفتی دو ضدگو را چرا؟
گفت من آیینه ام مصقول دست****ترک و هندو در من آن بیند که هست[73]
عمربن خطاب
عمر بن خطاب جایگاه مهمی در اندیشه و باورهای قلبی مولوی دارد. به طوری که از او نیز بیش از یازده بار در کتاب مثنوی یاد کرده است.[74]
مولوی و دیگر اهل سنت اگرچه ابوبکر را خلیفه اول و برترین انسان بعد رسول خدا می دانند اما بیشتر سعی در انتساب خود به عمر بن خطاب داشته و برای این فرد فضائل بیشتری بازگو می کنند. تا جایی که سلطان ولد فرزند مولوی، در حق پدرش می گوید: «حضرت پدرم از اول حال تا آخر عمر ، عُمَر وار هرچه کرد برای خدا کرد»[75]
هیبت و عظمت عمر
مولوی در ماجرای ملاقات رسول قیصر رم با عمر بن خطاب، وی را از زبان او چنین توصیف می کند
هیبت حق است این از خلق نیست****هیبت این مرد صاحب دلق نیست[76]
عصمت عمر
مولوی قائل به عصمت عمر از هرگناه و عصیانی بود و مدعی می شود شیطان از عمر فرار می کرد:
عمر آمد عمر آمد ببین سرزیر شیطان را *** سحر آمد سحر آمد بهل خواب سباتی را
بگریزد عقل و جان از هیبت آن سلطان *** چون دیو که بگریزد از عمر خطابی[77]
اسلام آوردن عمر
به اذعان علمای اهل سنت و مورخین، ابوبکر و عمر بن خطاب ابتدا بت پرست بودند و سپس اسلام آوردند. مولوی اما در این حقائق تاریخی تشکیک ایجاد می کند او البته نمی تواند پیشینه عمر در بت پرستی را منکر شود اما می گوید عمر در ظاهر بت می پرستید لکن در حقیقت و باطن ماجرا، مسلمان بود و نام او از عالم ذر در زمره مومنین قرار داشت:
چون عمر شیدای آن معشوق شد *** حق و باطل را چو دل فاروق شد
بد عمر را نام این جا بت پرست *** لیک مومن بود نامش در الست
انکه نور عمرش نبود سند *** موی ابروی کجی راهش زند
اگر دی رفت باقی باد امروز *** وگر عمر بشد عثمان درآمد[78]
مولوی در ماجرای اسلام آوردن عمر نیز به داستان سرائی و فضیلت تراشی برای او روی آورده است و نقل می کند:
عمر رضى اللّه عنه پیش از اسلام به خانه خواهر خویش درآمد. خواهرش قرآن مىخواند طه ما أَنْزَلْنا به آواز بلند، چون برادر را دید پنهان کرد و خاموش شد. عمر شمشیر برهنه کرد و گفت «البتّه بگو که چه مىخواندى و چرا پنهان کردى و الّا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرّم. هیچ امان نیست.» خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را مىدانست. از بیم جان مقرّ شد گفت «ازین کلام مىخواندم که حق تعالى درین زمان به محمّد صلّى اللّه علیه و سلّم فرستاد.» گفت: «بخوان تا بشنوم.» سورت طه را فروخواند. عمر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد . گفت «اکنون اگر تو را بکشم این ساعت زبونکشى باشد؛ اوّل بروم سر او را ببرّم آنگاه به کار تو پردازم.» همچنان از غایت غضب با شمشیر برهنه روى به مسجد مصطفى نهاد. در راه چون صنادید قریش او را دیدند گفتند «هان عمر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کارى خواهد آمدن ازین بیاید.»
زیرا عمر عظیم باقوّت و رجولیّت بود و به هر لشکرى که روى نهادى البتّه غالب گشتى و ایشان را سرهاى بریده نشان آوردى تا به حدّى که مصطفى صلّى اللّه علیه و سلّم مىفرمود همیشه که «خداوند دین مرا به عمر نصرت ده یا به ابو جهل.» زیرا آن دو در عهد خود به قوّت و [مردانگى و ] رجولیّت مشهور بودند و آخر چون مسلمان گشت، همیشه عمر مىگریستى و مىگفتى «یا رسول اللّه ، واى بر من اگر بو جهل را مقدّم مىداشتى و مىگفتى که خداوند، دین مرا به ابو جهل نصرت ده یا به عمر، حال من چه بودى و در ضلالت مىماندمى.» فىالجمله در راه با شمشیر برهنه روى به مسجد رسول اللّه صلّى اللّه علیه و سلّم نهاد. در آن میان جبرائیل علیه السّلام وحى آورد به مصطفى صلّى اللّه علیه و سلّم که اینکه «یا رسول اللّه عمر مىآید تا روى به اسلام آورد، در کنارش گیر.» همینکه عمر از در مسجد درآمد معین دید که تیرى از نور بپرّید از مصطفى علیه السّلام و در دلش نشست. نعرهاى زد، بىهوش افتاد .
مهرى و عشقى در جانش پدید آمد و مىخواست که در مصطفى «علیه السّلام» گداخته شود از غایت محبّت و محو گردد. گفت «اکنون یا نبىاللّه، ایمان عرض فرما و آن کلمه مبارک بگوى تا بشنوم.» چون مسلمان شد، گفت «اکنون به شکرانه آنکه به شمشیر برهنه به قصد تو آمدم و کفّارت آن، بعد ازین از هرکه نقصانى در حقّ تو بشنوم، فى الحال امانش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم.» از مسجد بیرون آمد. تا گاه پدرش پیش آمد گفت: «دین گردانیدى؟» فى الحال سرش را از تن جدا کرد و شمشیر خونآلود در دست مىرفت. صنادید قریش شمشیر خونآلود دیدند. گفتند آخر وعده کرده بودى که سر آورم، سر کو؟» گفت «اینک سر.» گفتند «این سر را ازین جا بردى؟» گفت «نى، این آن سر نیست. این آن سرى است».[79]
نبوت عمر
عمر بن خطاب جایگاهی بس عظیم و بلند در منظومه فکری و عرفانی مولوی دارد به طوری که مولوی معتقد است اگر خداوند پیامبر اکرم را به نبوت مبعوث نمی کرد، قطعا عمر بن خطاب مبعوث می شد. او هنگامی که قصد نقل حدیثی از عمر دارد، ابتدا چند خط در مدح و ستایش او سخن می گوید و بعد حدیث را نقل می کند:
«ترجمه حدیث و پارسی خبر آن است که امیرالمؤمنین عمر خطاب رضی الله عنه آن محتسب شهر شریعت، آن عادل مسند اصل طریقت، آن مردی که چون درهٔ عدل در دست امضای اقتضای عقل گرفت، ابلیس را زهره آن نبود که در بازار وسوسه خویش به طراری و دزدی، جیب دلی بشکافد، که: «ان الشیطان لیفر من ظلّ عمر»عاشقی بود بر حضرت که هرگز نفاق، راه وفاق او نزد. صادقی بود در خدمت که هرگز دهر پر مداهنت، به روغن خیانت، فرق دیانت او چرب نکرده بود.
لولم ابعث لبعثت یا عمر»ای مخاطب خطاب: «حسبک»و ای معاتب عتاب:« و من اتبعک»اگر مرا که محمدم به پیغامبری از حجرهٔ«لولاک لما خلقت الافلاک»بیرون نفرستادندی، ترا که عمری به حکم عدل، اهمیت آن بودی که با منشور«بلغ» به میدان رسالت آخر زمانیان فرستادندی این عمر که شمه ای از فضایل او شنیدی، چنین روایت میکند از …» [80]
تلطیف چهره عمر
در منابع حدیثی اهل سنت، عمر چهره ای نسبتا خشن دارد، شخصی که همواره شلاقی بر دست گرفته و به دنبال نهی از منکر خشن است و کوچک ترین اهانتی را به سخت ترین شکل ممکن پاسخ می دهد. یکی از خدمات مولوی به عمر، تلطیف چهره اوست. عمر در اثار مولوی، عارفی ادب آموخته با سعه صدر و اهل تسامح و تساهل با پیروان مذاهب ترسیم شده است! یعنی دقیقا همان نقطه ضعف بزرگ عمر در منابع اهل سنت، به دست جعال مولوی به نقطه قوت او تبدیل شده است.
نصر الله پورجوادی می نویسد:
«عمر، در مثنوی اصلا خشن نیست. مردم از او می ترسن چون او از خدا می ترسد. وی در مثنوی خلیفه رسول الهل است خلیفه ای که به مشکلات مردم رسیدگی می کند. به جای اینکه قصد جان کفار را بکند، به رسول قیصر روم[81] اسرار عالم جان را می آموزد و از پیری چنگی دستگیری می کند. به مردم درس اخلاق و دینداری می دهد. با آنان مهربان است. زبان او زبان حق است. او شنونده ندای حق است. به نظر می رسد مولانا از دوگانگی در شخصیت عمر آگاه بوده است. از نظر او عمر در ابتدای مسلمانی می خواست با شمشیر خود به کمک دین رسول الله بیاید، ولی در زمان پختگی، شمشیر را کنار گذاشته بود و به ارشاد مردم روی آورده بود.»[82]
تساهل و تسامح عمر
از مشهورترین حکایات مولوی درباره عمر، حکایتی است که در منابع تاریخی ریشه نداشته و در اسرار التوحید و مصیبت نامه عطار دیده می شود.[83] در این حکایت، عمر بن خطاب شخصی عارف مسلک و اهل تساهل و تسامح به تصویر کشیده می شود:
آن شنیده ستى که در عهد عمر****بود چنگى مطربى با کر و فر
بلبل از آواز او بىخود شدى****یک طرب ز آواز خوبش صد شدى[84]
عثمان
مولوی در کتاب مثنوی، حدود 5 مرتبه از عثمان یاد کرده و به نقض فضائل و کرامات او می پردازد.
ذوالنورین
مولوی در مدح مبالغه آمیز راجع به عثمان (که اهل سنت او را ذوالنورین می دانند) می گوید:
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند *** کز لولوی آن دلبر لالای دمشقیم
چونکه عثمان آن عیان را عین گشت *** نور فائض بود و ذی النورین گشت!
اگر دی رفت باقی باد امروز *** وگر عمر بشد عثمان درآمد
بوبکر و عمر به جان گزیدند *** عثمان و علی مرتضا را
چند عثمان پر از شرم که از مستی او *** چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست[85]
کرامات و مواعظ عثمان
مولوی درباره مواعظ و منبرهای عرفانی عثمان حکایات متعددی جعل و نقل می کند از جمله:
«عثمان رضى اللّه عنه چون خلیفه شد بر منبر رفت خلق منتظر بودند که تا چه فرمایدخمش کرد و هیچ نگفت و در خلق نظر مىکرد. و بر خلق حالتى و وجدى نزول کرد که ایشان را پرواى آن نبود که بیرون روند و از همدگر خبر نداشتند که کجا نشستهاند که به صد تذکیر و وعظ و خطبه ایشان را آنچنان حالت نیکو نشده بود. فایدههایى ایشان را حاصل شد و سرّهایى کشف شد که به چندین عمل و وعظ نشده بود. تا آخر مجلس همچنین نظر مىکرد و چیزى نمىفرمود. چون خواست فروآمدن، فرمود که انّ لکم امام فعال خیر الیکم من امام قوّال. راست فرمود چون مراد از قول فایده و رقّت است و تبدیل اخلاق بىگفت، اضعاف آنکه از گفت حاصل کرده بودند میسّر شد. پس آنچ فرمود عین صواب فرمود. آمدیم که خود را فعّال گفت و در آن حالت که او بر منبر بود فعلى نکرد ظاهر که آن را به نظر توان دیدن: نماز نکرد، به حجّ نرفت، صدقه نداد، ذکر نمىگفت، خود خطبه نیز نگفت. پس دانستیم که عمل و فعل این صورت نیست تنها، بلکه این صورتها صورت آن عمل است و آن عمل جان. اینکه مىفرماید مصطفى صلّى اللّه علیه و سلّم اصحابى کالنّجوم بایّهم اقتدیتم اهتدیتم. اینکه یکى در ستاره نظر مىکند و راه مىبرد، هیچ ستارهاى سخن مىگوید با وى؟ نى، الّا به مجرّد آنکه در ستاره نظر مىکند راه را از بىراهه مىداند و به منزل مىرسد . همچنین ممکن است که در اولیاى حق نظر کنى، ایشان در تو تصرّف کنند بىگفتى و بحثى و قال و قیلى، مقصود حاصل شود و تو را به منزل وصل رساند .»[86]
مولوی این داستان را در مثنوی به نظم هم درآورده است با این مطلع:
قصه عثمان که بر منبر برفت****چون خلافت یافت بشتابید تفت
منبر مهتر که سه پایه بُدست****رفت بوبکر و دوم پایه نشست
بر سوم پایه عمر در دور خویش****از برای حرمت اسلام و کیش[87]
ساقی اگر کم شد میت دستار ما بستان گرو******چون می ز داد تو بود شاید نهادن جان گرو
بوبکر سر کرده گرو عمر پسر کرده گرو******عثمان جگر کرده گرو و آن بوهریره انبان گرو
پس چه عجب آید تو را چون با شهان این میکند******گر ز آنک درویشی کند از بهر می خلقان گرو[88]
طه و گلگونه غیب است کز او******زعفرانی رخ عشاق چو عناب شدست
چند عثمان پر از شرم که از مستی او******چون عمر شرم شکن گشته و خطاب شدست
یک دست جام باده و یک دست جعد یار******رقصی چنین میانه میدانم آرزوست
میگوید آن رباب که مردم ز انتظار******دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست[89]
عائشه
عائشه از جمله زنانی است که جایگاهی منحصر به فرد در باورهای اهل سنت دارد به طوری که او را برترین زن تاریخ می دانند.
مولوی علاوه بر مدح فراوان عایشه؛ فضایل و القاب حضرت خدیجه و فاطمه علیهما سلام مثل «صدیقه» را برای عایشه جعل کرده و می گوید:
آنکه عالم مست گفتارش بدی ****کلمینی یا حمیرا میزدی
مصطفی آمد که سازد همدمی ****کلمینی یا حمیرا کلمی!
ای حمیرا اندر آتش نه تو نعل **** تا ز نعل تو شود این کوه لعل
چون ز گورستان پیمبر باز گشت****سوی صدیقه شد و همراز گشت
چشم صدیقه چو بر رویش فتاد**** پیش آمد دست بر وی می نهاد
گفت صدیقه که ای زبده وجود *** حکمت باران امروزین چه بود
زانک واقف بود آن خاتون پاک *** از غیوری رسول رشکناک[90]
حجاب گرفتن از نامحرم
از جمله گزارش هایی که در فضائل و مناقب صدیقه طاهره سلام الله علیها نقل شده است، ماجرای حجاب گرفتن و اختفای ایشان از شخص نابیناست که در پاسخ از علت این کار فرمودند که او نابیناست و مرا نمی بیند اما من که او رامی بینم.
مولوی این فضیلت را برای عائشه نقل می کند:
چون درآمد آن ضریر از در شتاب ****عایشه بگریخت بهر احتجاب
کرد اشارت عایشه با دستها ****او نبیند لیک من بینم ورا[91]
معاویه
مولوی با کمال تعجب، معاویه را خال المؤمنین خطاب کرده و او را شخصی متقی و شیطان شناس و خائف از ابلیس معرفی می کند:
در خبر آمد که خال مؤمنان *** خفته بد در قصر بر بستر ستان
گر نمازت فوت می شد آن زمان *** می زدی از درد دل آه و فغان
آن تأسف و آن فغان و آن نیاز *** درگذشتی از دو صد ذکر و نماز
من ترا بیدار کردم از نهیب *** تا نسوزاند چنان آهی حجاب[92]
مولوی چنین داستان سازی می کند که معاویه، دایی مؤمنان! در قصرش خفته بود و در حالی که درهای قصر به روی همه بسته بود، شخصی او را بیدار می کند. معاویه متعجب از این که چه کسی توانسته وارد قصر و اتاق خواب او شود، می گوید: تو که هستی و چگونه جرأت کردی وارد قصر شوی؟! در این هنگام شیطان خود را معرفی میکند و میگوید او بوده است که معاویه را بیدار کرده است. معاویه از او می پرسد چرا مرا بیدار کردی؟
مولوی پس از آن که چند بیت درباره استمداد معاویه از خداوند متعال برای نجات از مکر شیطان می سراید، از زبان شیطان می گوید:
«از بن دندان بگفتش بهر آن****کردمت بیدار میدان ای فلان
تا رسی اندر جماعت در نماز****از پی پیغامبر دولتفراز
گر نماز از وقت رفتی مر ترا****این جهان تاریک گشتی بی ضیا
از غبین و درد رفتی اشکها****از دو چشم تو مثال مشکها
ذوق دارد هر کسی در طاعتی****لاجرم نشکیبد از وی ساعتی
آن غبین و درد بودی صد نماز****کو نماز و کو فروغ آن نیاز.
اینجا مولوی از زبان معاویه به شیطان می گوید: حالا راست گفتی و بعد با عنکبوت خواندن شیطان که باید به شکار مگس بپردازد خود را «بازِ اسپیدی» میخواند که «شاهِ شکار» است و عنکبوت چگونه میتواند به شکار چنین بازی رود؟! پس شیطان چگونه میتواند معاویه را بفریبد؟!«گفت اکنون راست گفتی صادقی
از تو این آید تو این را لایقی****عنکبوتی تو مگس داری شکار
من نیم ای سگ مگس زحمت میار****باز اسپیدم شکارم شه کند
عنکبوتی کی بگرد ما تند****رو مگس میگیر تا توانی هلا
سوی دوغی زن مگسها را صلاور بخوانی تو به سوی انگبین****هم دروغ و دوغ باشد آن یقین
تو مرا بیدار کردی خواب بود****تو نمودی کشتی آن گرداب بود
تو مرا در خیر زان میخواندی****تا مرا از خیر بهتر راندی.»
حضرت علی علیه السلام
مولوی مطابق نظر دیگر اهل تسنن، حضرت علی علیه السلام را به عنوان خلیفه چهارم به رسمیت شناخته است و از ایشان یاد کرده و بعضا فضائلی برای آن حضرت بر می شمارد. اگرچه در مقایسه با شیخین، شاید یک دهم فضائل و مناقبی که برای آنها بیان کرده است را برای حضرت علی علهی السلام بر نمی شمارد.
بو بکر و عمر بجان گزیدند****عثمان و على مرتضى را[93]
یا می گوید: «اکنون از خیال تا خیال فرقهاست: خیال ابو بکر و عمر و عثمان و على بالاى خیال صحابه باشد.»[94]
مولوی حتی در اشعاری که مدح و منقبت امیرالمومنین علی علیه السلام را گفته است نیز به کنایه و اشاره، از جایگاه ایشان کاسته است. مثلا در شعر معروف ذیل:
گفت پیغمبر على را کاى على****شیر حقى پهلوانى پر دلى
لیک بر شیرى مکن هم اعتماد****اندر آ در سایهى نخل امید
اندر آ در سایهى آن عاقلى****کش نداند برد از ره ناقلى
مولوی در این اشعار سعی دارد بگوید که حضرت علی علیه السلام در زمان خود، باید سرسپرده و تسلیم یک مرشد می شد. مولوی سعی دارد بگوید که حضرت علی علیه السلام با آن مقام و عظمت هم، باید سرسپرده ولی زمان خویش یعنی ابوبکر و عمر می شد و در سایه آن عقلا سلوک می کرد «اندر آ در سایه آن عاقلی»
چون گرفتت پیر هین تسلیم شو****همچو موسى زیر حکم خضر رو
صبر کن بر کار خضرى بىنفاق****تا نگوید خضر رو هذا فراق
گر چه کشتى بشکند تو دم مزن****گر چه طفلى را کشد تو مو مکن
دست او را حق چو دست خویش خواند**** تا یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ براند[95]
یعنی صاحب مثنوی، حضرت علی علیه السلام را به قطبیت نپذیرفته است زیرا قطب، تنها کسی است که لازم نیست سرسپرده کسی باشد و جهان برگرد او می چرخد:
قطب آن باشد که گرد خود تند**** گردش افلاک گرد وی بود[96]
حکایات محرف
یکی دیگر از اشعار مولوی در شأن حضرت علی علیه السلام و ستایش از حلم و بردباری ایشان چنین است. مولوی نقل می کند که حضرت علی علیه السلام در نبردی بر یک جنگجوی عرب مسلط شد و هنگامی که قصد کشتن او را داشت، آن عرب آب دهان بر چهره مبارک علی علیه السلام افکند و حضرت علی علیه السلام بلند شدن و از کشتن او دست برداشتند و وقتی آن جنگجو این اقدام را دید، اسلام آورد و تمام اعضای قبیله اش را مسلمان کرد.
از على آموز اخلاص عمل**** شیر حق را دان مطهر از دغل
در غزا بر پهلوانى دست یافت****زود شمشیرى بر آورد و شتافت
او خدو انداخت در روى على****افتخار هر نبى و هر ولى
آن خدو زد بر رخى که روى ماه****سجده آرد پیش او در سجدهگاه
در زمان انداخت شمشیر آن على****کرد او اندر غزایش کاهلى
گشت حیران آن مبارز زین عمل****وز نمودن عفو و رحمت بىمحل[97]
در باره این اشعار و داستان باید به نکات ذیل توجه داشت:
برخی به اشتباه این اشعار را برگرفته از داستان نبرد عمروبن عبدود و حضرت امیرالمومنین در جنگ خندق می دانند، اما آنچه مولوی نقل می کند هیچ شباهتی به داستان این مبارزه ندارد و نشان از بینش اشتباه مولوی در مساله امامت بوده است زیرا :
1_ عمروبن عبدود، در پایان به دست حضرت امیرالمومنین به جهنم فرستاده شد و طبق حدیث مشهوری پیامبر اکرم فرمودند: لَضَرْبَهُ عَلِیٍّ یَوْمَ الْخَنْدَقِ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَهِ الثَّقَلَیْن.اما طبق داستان جعلی مولوی، شخص مذکور در آخر کشته نمی شود بلکه مسلمان شده و درجات معنوی را طی می کند و به مقاماتی می رسد.
2_اینکه عمروبن عبدود بر چهره مبارک آن حضرت آب دهن انداخته باشد و حضرت امیر نیز از روی سینه او بلند شود و یک دور بزند سپس او را بکشد، از مشهورات بدون سند است. فروزانفر هم که تلاش می کند برای تمام داستان های مثنوی ماخذی ذکر کند برای این حکایت ماخذی نمی یابد. البته در کتاب مناقب ابن شهرآشوب اشاراتی در قالب روایتی مرسل اشاراتی به این امر شده است اما کتاب او در زمره منابع حدیثی و معتبر شیعه نیست و روایت نیز بدون سند است.[98]
3-طبق اشعار مولوی، حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام، برای نفس خویش (نه برای خدا) غضب کرده بود نه برای خدا! این درحالیست که طبق مبانی شیعی، اگر آن امام حتی یک ثانیه برای نفس خود غضب کند از مقام عصمت کبری خارج شده است.
4_مولوی با این داستان، ماجرای کشتن عمروبن عبدود را انکار و تحریف کرده است درحالیکه یکی از مهم ترین فضائل حضرت علی علیه السلام کشتن آن شخص و جمله پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله خطاب به امیرالمومنین بود که فرمود: ضربه علی یوم الخندق افضل من عباده الثقلین. حال مولوی با ادعای زنده ماندن عمرو، اساس این فضیلت را زیر سوال می برد.
پس بگفت آن نو مسلمان ولی****از سر مستی و لذت یا علی[99]
اشعار مجعول
بسیاری از اشعار مشهوری که در مدح امیرالمومنین علی علیه السلام در افواه عامه نقل شده و به مولوی نسبت داده می شود، در حقیقت از مولوی نیست.
مورد اول)
از جمله معروف ترین این اشعار، شعر «تا صورت پیوند جهان بود علی بود» می باشد:
تا صورت پیوند جهان بود علی بود****تا نقش زمین بود و زمان بود علی بود
مسجود ملائک که شد آدم ز علی شد****آدم چو یکی قبله و مسجود علی بود
هم موسی و هم عیسی و هم خضر و هم الیاس
استاد محمدرضا شفیعی کدکنی می گوید:
«تصویری که مطهّر بن طاهر مقدسی در حدود سال ۳۵۵ از خرّمدینانِ عصر خویش میدهد، از آنجا که از مشاهدات شخصی اوست، بسیار مهم است وی که خود با اینان در ناحیه غرب ایران (یعنی ماسَبَذان در پیشکوه لرستان و صیمره در ایلام کنونی) دیدار داشته است میگوید:
اینان دستههای بسیارند. وَجْهِ جامعِ ایشان اعتقاد به رجعت است و برآنند که آنچه در انبیا دگرگون میشود «اسم» و «جسم» ایشان است. وگرنه پیامبران با همه اختلاف شرایع و ادیانشان، یک حقیقت بیشتر نیستند و یک روحاند. این بخش از عقاید ایشان بسیار شبیه است به آنچه ابن عربی (۶۳۸–۵۶۰) آن را «حقیقت محمدیّه» میخواند و پیش ازین حدس زدهام که ابن عربی در مسألهٔ حقیقتِ محمدیه تحت تاثیر ایشان بوده است .بسیاری از شعرهایی که میان متأخران رواج یافته و تصویری از همین مسأله است بیگمان دارای ریشههای خرّمدینی است، به ویژه که این شعرها عامیانه و به لحاظ فنّی بسیار ضعیف و خارج از اصول مقررهٔ سنت شعر فارسی است؛ قافیه و ردیف جای یکدیگر را در آنها اشغال میکنند مانند:
تا صورت پیوند جهان بود علی بود …
از بسیاری از اهل حق شنیدهام که «علی» مورد نظر ما ربطی به آن علیِ تاریخی یعنی امام علی بن ابیطالب (ع) ندارد و استمرار یک حقیقت ازلی و ابدی است. در این شعر هم گوینده، که باید از حدود قرن یازدهم به بعد باشد، کوشیده است زنجیره انبیاء را تکرار یک روح در تاریخ بداند و تجلیات یک حقیقت.» [100]
مورد دوم)
دومین مورد از اشعاری که به اشتباه منسوب به مولوی شده است و در آثار او یافت نمی شود چنین است:
تو علىّ را به تارى دیدهاى****زین سبب غیرى بر او بگزیدهاى
حقّ را چو به خلق شد جلوهگرى****پوشید علىّ را به لباس بشرى
از عالم لا مکان به امکان آورد****تا بیخبران را دهد از خود خبرى[101]
مورد سوم)
سومین مورد از اشعاری که به اشتباه منسوب به مولوی شده است و در آثار او یافت نمی شود چنین است:
رومى نشد از سر على کس آگاه****زیرا که نشد کس آگه از سر اله
یک ممکن و این همه صفات واجب****لا حول و لا قوه الا باللّه[102]
اشعار واقعی و صحیح
مولوی در مثنوی راجع به رازداری حضرت علی علیه السلام می گوید:
راز بگشا اى على مرتضى****اى پس سوء القضاء حسن القضاء
یا تو واگو آن چه عقلت یافته ست****یا بگویم آن چه بر من تافته ست[103]
برخی گفته اند سوء القضا، اشاره به دوران خلافت شیخین و عثمان دارد و مولوی قصد دارد کنایه، دوران خلافت آنها را دورانی بد معرفی کند درحالیکه در منظومه فکری مولوی، شیخین و عثمان جایگاهی بالاتر از حضرت علی علیه السلام دارند و هرگز چنین مقصودی از این ابیات استفاده نمی شود.
چه بسا مقصود مولوی این است که حضرت علی علیه السلام بعد از یک دوره خانه نشینی و سوء القضاء، به خلافت و حکومت دست یافتند و مولوی این خلافت را حسن القضاء می داند.
شعر دیگر مولوی ماجرای راهنمایی و دست گیری امیرالمؤمنین علیه السلام از زنی است که کودکش بر روی ناودان رفته بود:
یک زنی آمد به پیش مرتضی****گفت: شد بر ناودان طفلی مرا
گرش می خوانم نمی آید به دست****ور هِلَم ترسم که افتد او به پست
نیست عاقل تا که دریابد چو ما ****گر بگویم کز خطر سوی من آ
هم اشارت را نمی داند به دست**** ور بداند نشنود این هم بد است
از برای حق شمایید، ای مهان****دستگیر این جهان و آن جهان
زود درمان کن که می لرزد دلم****که به درد از میوه دل بِسکَلَم
گفت: طفلی را برآور هم به بام****تا ببیند جنس خود را آن غلام
سوی جنس آید سبک زان ناودان****جنس بر جنس است عاشق جاودان
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او****جنس خود خوش خوش بدو آورد رو
سوی بام آمد ز متن ناودان****جاذب هر جنس را هم جنس دان
غژ غژا آمد به سوی طفل طفل****وارهید او از فتادن سوی سفل
زان بود جنس بشر پیغمبران****تا به جنسیت رهند از ناودان
پس بشر فرمود خود را «مِثْلُکُم» ****تا به جنس آیید و کم گردید گم[104]
حدیث غدیر
مولوی همچنین به حدیث غدیر در شان امیرالمومنین علی علیه السلام اشاره دارد و می گوید:
زین سبب پیغمبر با اجتهاد**** نام خود و آن على مولا نهاد
گفت هر کاو را منم مولا و دوست**** ابن عم من على مولاى اوست
کیست مولا آن که آزادت کند****بند رقیت ز پایت بر کند
چون به آزادى نبوت هادى است ****مومنان را ز انبیا آزادى است
اى گروه مومنان شادى کنید****همچو سرو و سوسن آزادى کنید[105]
البته مولوی معنای ولایت را مطابق نظر شیعه که اولی بالتصرف است نمی داند بلکه ابتدا آن را دوست و محب و سپس معتق معنا می کند تا دلالتی بر حصر این مقام در امیرالمومنین علی علیه السلام نداشته باشد.
منابع
- ابن شهرآشوب، مناقب آل ابی طالب، چاپ هاشم رسولی محلاتی، قم
- ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، چاپ محمد ابوالفضل ابراهیم، قاهره، چاپ افست بیروت. ۱۳۸۵ـ۱۳۸۷/۱۹۶۵ـ۱۹۶۷م
- ابیمحمد عبدالقادر بن محمد قرشی حنفی، الجواهر المضیئه فی طبقات الحنفیه، مؤسسه الرساله، بی تا
- بیشوف الجرمانى، تحف الانباء فى تاریخ حلب، بیروت 1880م
- احمدبن اخی ناطور افلاکی، مناقب العارفین، چاپ تحسین یازیجی، آنکارا ۱۹۵۹ـ۱۹۶۱، چاپ افست تهران ۱۳۶۲ ش.
- برهان الدین ترمذی، معارف: مجموعه مواعظ و کلمات سیّدبرهان الدّین محقّق ترمذی، بهمراه تفسیر سوره محمد (ص) و فتح، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران (۱۳۳۹ ش)
- محمداعلی بن علی تهانوی، کتاب کشاف اصطلاحات الفنون، چاپ محمد وجیه و دیگران، کلکته ۱۸۶۲، چاپ افست، تهران، ۱۹۶۷م
- عبدالرحمان بن احمد جامی، نفحات الانس، چاپ محمود عابدی، تهران، ۱۳۷۰ ش
- دولتشاه سمرقندی، تذکره الشعراء دولتشاه سمرقندی، چاپ محمد عباسی، تهران،۱۳۳۷ ش
- فریدون بن احمد سپهسالار، زندگینامه مولانا جلال الدّین مولوی، تهران ۱۳۶۸ ش
- محمدبن محمد سلطان ولد، ولدنامه، چاپ جلال همائی، تهران،۱۳۱۶ ش
- مولوی، محمد، فیه ما فیه، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، نشر نگاه، تهران، چاپ دوم، ۱۳۸۶ش
- مولوی، محمد، دیوان کبیر شمس، تصحیح بدیع الزمان فروزانفر، طلایه، تهران،1384ش
- مولوی، مجالس سبعه، مولی، تهران، 1399ش
- محمدبن علی شمس تبریزی، مقالات شمس تبریزی، چاپ محمدعلی موحد، تهران ۱۳۶۹ ش
- محمدحسن فروزانفر، رساله در تحقیق احوال زندگانی مولانا جلال الدین محمد مشهور بمولوی، تهران، ۱۳۶۶ ش
- عبدالباقی گولپینارلی، مولانا جلال الدّین: زندگانی، فلسفه، آثار و گزیده ای از آنها، ترجمه و توضیحات توفیق سبحانی، تهران ۱۳۷۰ ش
- جلال الدین محمدبن محمد مولوی، کتاب فیه مافیه، چاپ بدیع الزمان فروزانفر، تهران ۱۳۵۸ ش
- جلال الدین محمدبن محمد مولوی، مثنوی معنوی، بر اساس نسخه قونیه، چاپ عبدالکریم سروش، تهران ۱۳۷۸ ش
- جلال الدین محمدبن محمد مولوی، مکتوبات مولانا جلال الدّین، تهران ۱۳۶۳ ش
- حسین بن محمدتقی نوری، مستدرک الوسائل، چاپ سنگی تهران ۱۳۱۸ـ۱۳۲۱، چاپ افست تهران ۱۳۸۲ـ۱۳۸۳ش
- آرمین وامبری، سیاحت درویشی دروغین در خانات آسیای میانه، ترجمه فتحعلی خواجه نوریان، تهران ۱۳۳۷ ش
- زرکلی، خیر الدین، الاعلام، ج 4، ص 305، بیروت، دار العلم للملایین، چاپ هشتم، 1989م
- محمد کریم پارسا، اقیانوس علم و معرفت، دانشگاه علامه طباطبائی، مرکز چاپ و انتشارات: انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، تهران، 1396ش
- شیروانی، زین العابدین، بستان السیاحۀ، ، حسین بدارالدین، تهران، سنائی، بی تا
- شیروانی، زین العابدین، ریاض السیاحۀ، حسین بدارالدین، سعدی، تهران. 1361ق
- افندی، عبدالله، ریاض العلماء و حیاض الفضلاء، کتابخانه عمومی حضرت آیت الله العظمی مرعشی نجفی، قم، 1415ق
- طهرانی، سید محمد حسین، امام شناسى، انتشارات علامه طباطبایى، مشهد، 1418 ق
- شفیعی کدکنی، محمدرضا، قلندریه در تاریخ دگردیسیهای یک ایدئولوژی، تهران، 1386 ش
[1] محمود فتوحی، تعامل مولانا جلال الدین بلخی با نهادهای سیاسی قدرت در قونیه، فصلنامه زبان و ادبیات فارسی، سال 21، شماره 74، بهار1392ش، ص62
جویا جهانبخش در مقدمه کتاب سراج السالکین منتخب مثنوى معنوى، ص 46 می گوید:
«یکى، صوفیانههاى غلیظ و افراطى- که معمولًا ناقدان مثنوى بیشتر به آنها پرداختهاند-؛ دیگر، القائات کلامى. زیرا، به هر روى، مولانا جلال الدّین، فقیهى حنفى مذهب و متکلّمى اشعرى مسلک است و مثنوى کتابى است عرفانى- کلامى.»
[2] افلاکی، مناقب العارفین، ج2، ص759
[3] زرکلی، الاعلام، ج7، ص30
[4] عنایت الله ابلاغ، مولانا جلال الدین میان صوفیه و علمای کلام، ص268
[5] القرشی، الجواهر المضیه، ج2، ص124
[6]همایی، جلال الدین، تفسیر مثنوى مولوى، مقدمه، ص 61:
«مولانا تا پیش از دیدار و پیوستن به «شمس الدّین تبریزى» یک نفر دانشمند حکیم فقیه حنفى مذهب صوفى مسلک متعبّد متزهّد تمام عیار صاحب دستگاه منبر و محراب و حلقه درس و بحث بود»
قاسم قطلوبغا، تاج الترجام، ص246
[7] همایی، جلال الدین، مولوی نامه، ج1، ص39 و 392
[8] «علامه طباطبایی در پاسخ سوالی درباره دین مولوی می گوید: ادله شیعه بودن و تسنن را با هم دارد»
محمد کریم پارسا، اقیانوس علم و معرفت، ص248
علی اکبر رشاد، معنا منهای معنا، ص67
[9] چنانچه قادر فاضلی از مثنوی پژوهان شیفته مولوی در مصاحبه با خبرگزاری فارس تصریح دارد که مولوی، سنی مذهب بوده است و می نویسد: «نه تنها مولوی بلکه همه عرفایی که ظاهرا سنی شناخته شده اند سنی الفروع و شیعی الاصول اند»
البته ایشان به خاطر علقه به مباحث عرفانی، گمان می کند مولوی در اصول و مبانی عرفانی شیعه است که این مطلب باید در جای دیگر نقد و بررسی می شود و موضوع این مقاله همین بحث مذهب فقهی است که ایشان آن را سنی می داند.
[10] افلاکی، مناقب العارفین، ج2، ص759
[11] گولپینارلی، مولوى نامه ؛ مولوى چه مى گوید؟، ج1، ص 38
[12] سپهسالار، فریدون، زندگینامه مولانا جلال الدین مولوى، ج1، ص: 350
[13]گولپینارلی، عبدالباقی، مولانا جلال الدین، متنکتاب، ص: 73
سلطان ولد نیز. درین زمینه سروده است:
لقبش بد بهاء دین ولد****عاشقانش گذشته از حد و عد
اصل او در نسب ابو بکرى****زان چو صدیق داشت او صدرى
[14]موسوی مطلق، قبول اهل دل، ص46
[15] عباس داکانیف شمس من و خدای من، ص51 و 119
[16] قرشی حنفی، عبدالقادر بن محمد، الجواهر المضیئه، ج۲، ص۲۸- ۲۹
[17] افلاکی، مناقب العارفین، ج ۲، ص۸۵۸
[18] و بنا بر کتیبهاى که دارد در شوال 543 ابو القاسم محمود بن زنگى بن آقسنقر ناصر امیر المؤمنین به دستیارى عبد الصمد طرسوسى آن را تعمیر کرده و براى فقهاى حنفى به مدرسه تبدیل کرده است
رک: بیشوف الجرمانى، تحف الانباء فى تاریخ حلب، ص 138- 139
[19]سپهسالار، فریدون، زندگینامه مولانا جلال الدین مولوى، ج1، ص: 328
[20]محمود فتوحی، تعامل مولانا جلال الدین بلخی با نهادهای سیاسی قدرت در قونیه، فصلنامه زبان و ادبیات فارسی، سال 21، شماره 74، بهار1392ش، ص62
[21] کتابیست در فقه به روش حنفیان تالیف شیخالاسلام برهانالدین علی بن ابیبکر مرغینانی حنفی (متوفی ۵۹۲) و این کتاب مطمح نظر بسیاری از علماء متقدمین و متاخرین قرار گرفته و شروح و تعلیقات و حواشی شتی بر آن نوشتهاند
[22] قاسم قطلوبغا، تاج الترجام، ص246. همایی، جلال الدین، مولوی نامه، ج1، ص39
زرینکوب، سر نی، ج1، ص202 و 203
مولوی گوید:
«از غرض حرُم گواهی حُر شنو****که گواهی بندگان نه ارزد دو جو
در شریعت مر گواهی بنده را****نیست قدری وقت دعوی و قضا
گر هزاران بنده باشندت گواه**** شرع نپذیرد گواهیشان به کاه.»
مثنوی، دفتر اول، بخش ١۶۶
جلال الدین همایی ذیل این شعر مینویسد: «این مسئله که شهادت بنده مملوک در شریعت اسلام هیچ کجا و به هیچوجه مسموع و مقبول نباشد، درست موافق مذهب حنفى در باب قضا و شهادات فقه است؛ در متن هدایه مرغینانى مىگوید: «لا تقبل شهاده الاعمى و لا المملوک: ج ٣ ص ١٢٢، طبع مصر» ظاهرا شافعیه نیز در این مورد با حنفیان موافقت داشته باشند که در شهادت حُریت را شرط بدانند؛ اما در فقه شیعه امامى حُریت در شهادت شرط نیست و گواهى بنده مملوک نیز مانند شخص آزاد در قضا و شهادات مسموع و منشأ حکم و اثرست.»
همایی، جلال الدین، مولوی نامه، ج1، ص72
[23] مولوی، فیه ما فیه، ص83
[24] افلاکی، مناقب العارفین، ج2، ص759
[25] عباس داکانیف شمس من و خدای من، ص51 و 119
[26] شمس می گوید: «آخر فقیه بودم، تنبیه و غیر ان را خواندم. »
کتاب التنبیه فی فروع الشافعیه یکی از مهم ترین منابع فقهی شافعیان است. او خود را شفعوی می نامد یعنی شافعی مذهب.
مقالات شمس، ص252 و 243
[27] مولوی، مثنوی، ص453
[28] حاصل معنى آنکه، در پیش عشّاق سخن از وجد و حال است، نه از قیل و قال فقه کتابى و از کلام. یا از سلسله پیرى و مریدى فصلى و بابى ندارد. و مؤیّد توجیه اخیر قول خواجه بهاء الدین نقشبند است. چون پرسیدند از ایشان که سلسله شما به کجا مىرسد؟ گفتند: از سلسله کسى به جایى نمىرسد.
[29] مولوی، مثنوی، ص430
[30] مولوی، مثنوی، ص855
[31] مسبّح اذنین: کسى که در وضو دو گوش را نیز با همان آبى که سر را مىشوید، لمس مىکند و مىشوید. این بنا بر فقه حنفى و حنبلى است.
[32] مولوی، مثنوی، ص 152
[33] مولوی، مکتوبات، نامه 46، ص51
[34] مولوی، مکتوبات، نامه130، ص136
[35]همایی، جلال الدین، مولوى نامه ؛ مولوى چه مى گوید؟، ج1، ص: 65
[36]مولوى نامه ؛ مولوى چه مى گوید؟، ج1، ص65
[37] مولوی، مثنوی، ص443
[38] مولوی، مثنوی، ص825
[39] جامی، نفحات الانس، ص ۴۶۱
[40] مولوی، مثنوی، ص297
[41] مولوی، مثنوى معنوى، ص:
چار کس را داد مردى یک درم****آن یکى گفت این به انگورى دهم
آن یکى دیگر عرب بد گفت لا****من عنب خواهم نه انگور اى دغا
آن یکى ترکى بدو گفت اى گزم**** من نمىخواهم عنب خواهم ازم
آن یکى رومى بگفت این قیل را**** ترک کن خواهیم استافیل را
در تنازع آن نفر جنگى شدند ****که ز سر نامها غافل بدند297
[42] مولوی، مثنوی، ص353
پیل اندر خانهى تاریک بود****عرضه را آورده بودندش هنود
از براى دیدنش مردم بسى****اندر آن ظلمت همىشد هر کسى
دیدنش با چشم چون ممکن نبود****اندر آن تاریکىاش کف مىبسود
آن یکى را کف به خرطوم اوفتاد****گفت همچون ناودان است این نهاد
آن یکى را دست بر گوشش رسید****آن بر او چون باد بیزن شد پدید
آن یکى را کف چو بر پایش بسود****گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکى بر پشت او بنهاد دست **** گفت خود این پیل چون تختى بده ست
همچنین هر یک به جزوى که رسید****فهم آن مىکرد هر جا مىشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف****آن یکى دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعى بدى****اختلاف از گفتشان بیرون شدى
[43] مولوی، مثنوی، ص718
[44] شریف جرجانی، شرح المواقف، ج4، ص123
[45] مولوی، فیه ما فیه، ص221
[46] مولوی، مکتوبات، نامه28، ص33
[47]همایی، جلال الدین، مولوى نامه ؛ مولوى چه مى گوید؟، ج1، ص: 39
[48] مولوی، مثنوی، ص147
[49] مولوی، مثنوی، ص513
[50] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص816
[51] مولوی، مثنوی، ص428
[52] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص614
[53] مولوی، مثنوی، ص847
[54] مولوی، مثنوی، ص334
[55]مولوی، مثنوى معنوى، ص 212
[56] زرینکوب، سر نی، ج1، ص456 و همو، بحر در کوزه، شماره 4
[57] مولوی، مثنوی، ص824
[58] دل همی خواهد از این قوم رذیل
[59] زرینکوب، عبدالحسین، سر نی، ج1، ص455
[60] زرینکوب، عبدالحسین، سر نی، ج1، ص455
[61] مولوی، مثنوی، ص82
[62] مولوی، مثنوی، ص98
[63] محمد اسماعیل بخاری، صحیح بخاری، ج2، ص140
[64] مولوی، مثنوی، ص845
[65] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص391
[66] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص815
[67] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص1493
[68] ابن سعد، طبقات، ج3، ص165
[69]مولوی، مثنوى، ص851
[70] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص236
[71] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص869
[72] فروزانفر، احادیث و قصص مثنوی، ص166 و 243
[73] مولوی، مثنوی، ص98
[74] ریحانه حرم پناهی، تصویر خلفای راشدین در مثنوی معنوی، تاریخ ادبیات بهار و تابستان 1392ش، شماره 72، ص94
[75] افلاکی، احمد، مناقب العارفین، ص۳۰۹
[76] مولوی، مثنوی، ص60
[77] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص960
[78] مولوی، دیوان کبیرش مس، ص281
[79] مولوی، فیه ما فیه، ص: 185و 184و186
[80] مولوی، مجالس سبعه، ص 50. مجلس ثانی-مناجات به نقل از فروزانفر، شرح مثنوی، ج3، ص: 755
[81] مولوی، مثنوی، ص58
تا عمر آمد ز قیصر یک رسول در مدینه از بیابان نغول
[82]رک:نصر الله پورجوادی، قوت دل و نوش جان، ص54
نصر الله پورجوادی، کابوس سلفی گری، روزنامه اطلاعات، پنج شبنه، 2مرداد 1392.
[83] محمد بن منور، اسرار التوحید، ص76 و 87
[84] مولوی، مثنوی، ص79
[85] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص195
[86] مولوی، فیه ما فیه، ص151
[87] مولوی، مثنوی، دفتر چهارم، بخش ۱۹
[88] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص801
[89] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص195
[90] مولوی، مثنوی، ص100
[91] مولوی، مثنوی، ص842
[92] مولوی، مثنوی، ص263
[93] مولوی، دیوان کبیر شمس، ص90
[94] مولوی، فیه ما فیه، ص250
[95] مولوی، مثنوی، ص121
[96] مولوی، مثنوی، ص31
[97] مولوی، مثنوی، ص149
[98] ابن شهرآشوب، مناقب، ص152
[99] مولوی، مثنوی، ص151
[100] شفیعی کدکنی، محمدرضا، قلندریه در تاریخ، ص57-58
[101] طهرانی، محمد حسین، امام شناسى، ج4، ص: 86
[102] شیروانی، ریاض السیاحه، ج1، ص: 199
[103] مولوی، مثنوی، ص140
[104]مولوی، مثنوى، 593
[105] مولوی، مثنوی، ص986